The blog of dr. Brzauya



گفت جایی رو پیدا کن و بنویس وبلاگ ، توئیتر ، کانال تلگرامی یا حتی یه دفتر خط دار . یه مدت تو دفتر نوشتم بعد کمی بی حوصله شدم . یبار داشتم همینجوری تو اینترنت هرچی به ذهنم میرسید سرچ میکردم اما نه اون سرچ هایی که با فیبتر شکن جماعتی بیمار سرچ میکنن . اسم دوستام و اسم شهرم و مدرسه هامونو و اینجور چیزا . تا چشمم خورد به یه وبلاگ از موسسه گاج که یکی از دوستام زده بود که دو سال قبل پزشکی قیول شده بود ولی با وجود اینکه با سهمیه قبول شده بود زیاد برو و بیایی نداشت . توی وبلاگش اسم رتبه های برتر گاج شهرستانمونو میزد . منم حس کنجکاویم زیاد و خلاصه هر روز و هر هفته چک میکردم ببینم کیا اول و چه تراز و رتبه ای اوردن.شده بود سرگرمیم . همون موقع بود که فهمیدم وبلاگ چیه و اینکه منم میتونم یکی برا خودم داشته باشم اما تصمیم به ساختش نگرفتم . یه دو یا سه ماه گذشت .چشمم به وبلاگی افتاد به این اسم زیست شناسی دوم دبیرستان . از یکی بود که میشناختم و یه سال از من پایین تر بود و اینکه یه حساسیت خاصی هم بهش پیدا کرده بودم نه اینکه حسادت باشه .اتفاقن هر کمکی که میخواست بهش کمک میکردم اما هیچ وقت دوست نداشتم بهم نزدیک بشه یا اینکه باهاش دوست بشم.پسر ماهی بود اما خب من هم برای خودم دلایلی داشتم . تا وبلاگ اونو دیدم تصمیم به ساخت اولین وبلاگم زدم. بنام زیست سوم دبیرستان توی میهن بلاگ فکر کنم . الانم باید باشه اما اصلا یادم نیست آدرسشو . و هی سیل وبلاگ سازیم بود که تا همیندو سه سال پیش توی همه ی سایت ها امتحان کردم . و خیلیا موندن و خیلیام حذف شدن . و اینجا میخوام بشه آخرین مقصدم . و برای سالهای سال . 
این وبلاگ سازی های منم برای حودش یه کتابه که شاید بقیشو بازم بنویسم


صدای شستن بارون و ضربه های آبکی اش روی شیشه و دیوار اتاقم

صدای تیک تاک ساعت دیواری 

صدای شعله های گرم بخاری 

صدای بهم خوردن شاخه درخت زردآلو به شیشه اتاقم

صدای خور و پف پدرم 

صدای نفس کشیدنم توی سکوت اتاق 

صدای موتور کامیون در خیابانی ۱۰۰ متر بالاتر از خانه ی ما

صدای شر شر آب از ناودان خانه


در یک کلام حرفام بوی سیر میده . همین بعدازظهری خالم یه آش دوغی برام فرستاد که دلم نمیومد توش آب سیر  نریزم . جای کسایی که متنو میخونن خالی . خیلی خوشمزه بود . تو بازار بری سیر یه بوی خاصی میده مثل بوی بهار یا یه طراوت خاصی که تو هیچ سبزی ای نیست اما تا خورد و جویده میشه نمیدونم این چه خاصیتیه که حال آدمو بهم میزنه . من که بالفطره الان خواب هم ندارم با خودن سیر دیگه بدتر. 

بعضی حرف ها و گفته هام مثل همین سیر هستن در ظاهر قشنگ و زیبان اما تا توی دهن میان و گفته میشن بوی کثافت ازش بلند میشه . 


دارم حسودی میکنم به تمام آدم های زیر ۲۴ سالی که عمرشون رو اون طور که خودشون خواستن صرف کردن . دارم غبطه میخورم به تمام دوستام که خوشحالن و یه زندگی واقعی دارن . 

کجا بودن تمام رویایی که داشتم . کجا بودن اون آرزوها و رویاهایی که باهاشون خوابم میبرد . تمام جوانی و شادیم انگار دارد خورد میشود . میترسم .

میترسم روزی سرم رو بلند کنم و موهای سفید و کمر خم شدمو ببینم و بخاطر روزهای از دست رفته بشینم و گریه کنم  


چه روز هایی که سخت میگذرند و من حتی کوچکترین تلاشی نمیکنم .انگار دوست دارم این گونه زندگی کردن را . چند هفته است نه دیگر از خانه میزنم بیرون و نه دیگر آن حال خوش قبل را دارم شاید افسرده شده ام آن هم بی هیچ دلیلی .خب مگر افسردگی هم دلیل دارد فقط کافیست جایی بنشینی و زانوی غم بگیری و مدام در فکر باشی مانند من . کافیست ارتباطت با بیرون صفر باشد کافیست موقع باران در حانه روی رخت خوابت لم داده باشی. فقط کافیست مثل من باشی . اینجا گاه و بی گاه باران میبارد و هوا هم تکلیفش را با خودش نمیداند گاهی سرد است و گاهی آنقدر گرم که نای قدم زدن را ازت میگیرد . یادم است روز اول که آمدم همه گفتند این شهر نفرین شده است ،حال و هوایش تیره و تاریک است و مردمانش از خودش هم بدتر اما بعد از ۴ سال باز هم این شهر برایم تازگی دارد .حتی با وجود هوایش و به قولی مذهبی بودنش بهترین شهر کوچکیست که دیدم . 

دقیقا یک هفته از بخش ن میگذرد .بخشی که ما پسر ها از آن فقط اجازه ی حضور در کلاس و مورنینگ آن را داریم . البته یک بار درهفته درمانگاه و یکبار دیگر هم اتاق عمل . این حکم محکمی ست از مذهبی بودن یک شهر و یک حکومت این شکل . این شهر به ظاهر دارالمومنین است اما یک یک مردمانش به آن پایبند نیستند فقط تعصب دارن و همین هم روزی به ضررشان تمام میشود . این بخش به همان اندازه برایم کسل کننده هست که زندگی ام را هم درگیر کرده. مورنینگ آن فقط صداهای جیغ مانند اتند ها و رزیدنت های محترم را میشنوم که وسط حرف های هم میپرند و از دور که دقت میکنی خودت را وسط یک کندوی پر از زنبود تصور میکنی . بخشی که بیشترین تعداد اتند را دارد و بیشترین گرایش مذهبی شاید . دعا میکنم زود تمام  شود و ذره ای ذهنم را آرام کنم و ذره ای بتوانم دور از تمام شلوغی و سروصداها زندگی کنم . همسایه روبرویم سه روز است اسباب کشی دارد .میخواهد همسایه بالایی ام شود . شلوغ میکنند وگاهی سقف خانه ام میخواهد رویم خراب شود اما آنرا دوست دارم و خدا میداند گاهی دعا میکنم که همیشه اینجا اسباب کشی باشد اما حتی یکبار هم پایم به بخش ن باز نشود و آن شلوغی ها و صداها را نشنوم . 


  


مدت ها بود که فقط میخواستم لحظه ای به گفت و گو بنشینم و حتی لحظه ای پر شود از شعر و موسیقی . مثل همان صبح های خانه ام مثل همان آواز قُمری هایی که در حیاط خانه تا ظهر میخواندند یا زاغ های سیاه و سفیدی که لحظه ای روی نرده های آهنی پنجره مینشستند و به شیشه اتاقم نوک میزدند یا هوای آن لحظه ای که سرمست با بودنت در فکر فرو میرفتم . و حالا هم همان حس با من است حتی اگر با تو هم نباشم . 
امروز تصمیم گرفتم به تمام صحبت ها و جنگ ها و بی احترامی ها و حتی سلام ها جواب بدهم و جوابم فقط خاموشی ظریفی ست اما شاید با کاری که میکنم بتوانم جواب تمام خوبی ها و بدی ها را بدهم.نه اینکه انسان کینه ای باشم فقط احساس میکنم که باید پایبند جمله ای باشم که میگوید احترام ،احترام می آورد . چون میدانم که بدون احترام هیچ کاری به پایان نمیرسد . و هیچ رفتاری درست نمیشود . 
نمیدانم اصلا از کجا باید گفت اما میدانم که مدتی ست که حتی روش نوشتنم هم تغییر کرده چه برسد به دیدگاه بی خیالی ای که گذشته داشتم .شاید با یک تغییر کوچک بتوان تمام حس و حال سرخوشی و شادی خودم را به دست آورم.و همیشه و همه جا باید به خاطر سپرد و به یاد آورد . 

پ.ن: نمیدونم چرا اما یک احساس تغییر کوچیک یا شاید یه بلوغ عقلی ای رسیدم که خالی از لطف نیست یعنی تا اینجا که خوب بوده . مثلا امروز یک دورهمی از دوستام توی ویلای یکی از دوستام بود . اولش که گفتم میام و خیلی هم ذوق داشتم که بعد یک عمری باز دختر پسر دور هم جمعیم . فقط کافی بود همون دوستی که همه رو جمع کرده بود در یک ثانیه شروع کنه به هیچی جلوه دادن من .یعنی منو آدم حساب نکنه . هیچی دیگه منم نمیدونم چرا کفری شدم.تا همون دقیقه نود گفتم نمیام . حالا اینا چیزی نیست . خیلی از بچه ها هم گفته بودن نمیان . اینجاست که به این نتیجه رسیدم اگر که دعوت کننده آدم حسابی بود همه با کله می اومدن . مثلا محسن دوستم گفته بود چون مریم نیست نمیاد یا سراج گفته که چون سمن نیست نمیاد و یه ۵ نفری به همین شکل.حالا جای جالبش اینه که این دخترایی که گفتم اصلا همکلاسی نیستن دوست دختراشونن یا به عبارتی بعضی هاشون نامزدن . البته بگم بعضی نه همه . که اینم چه ربطی داره . دورهمی بچه های کلاسه نه مهمونی یه خرده خورده غریبه ی ناآشنا . معلوم بود پیچونده بودن . منم داشتم میپیچوندم اما رهکار دستم نبود تا اینکه در همون لحظه یعنی همون موقع که صداش زدم بیاد یباره نمیدونم از کجای افکار مشوشم پیداش شد که پسر عمه ام با خانمش امشب میان خونم :))حالا منم که عمه ندارم:))))  البته فکر کنم میدونست عمه ندارم:)) ایشالا که دوزاریش افتاده باشه .

الانم از یک کلاس سه ساعته برگشتم خونه .حتی ناهارم نخوردم . خسته و کوفته منتظرم غذام گرم شه . آهان یک چیز دیگه اینکه داشتم ابی گوش میدادم یک لحظه فاز عشق عاشقی و خوانندگی اومد سراغم :/

اصلا خانواده مذهبی ای نیستیم اما پدرم کلا با کلاس موسیقی مخالفه . هیچ وقت علنی نگفته اما با کارهاش میشه فهمید . از مادرم شنیدم وقتی بچه بوده به پدربزرگم میگه که میخواد کلاس "ستار" اسم بنویسه اما بجاش یک کتک حسابی میخوره . اما ناامید نمیشه و میره چند خرمن گندم برمیداره میفروشه و با پولش ی دستگاه ستار میخره . تا چندین سال قایمش میکرده . توی فامیل ما همه تو کار ساز های سنتی هستن از نوازندگی و فروش گرفته تا حتی ساختش. ای کاش میدونستم که با اینکه یک روزی پدرم علاقه زیادی داشته چرا الان مخالفت میکنه . چی باعث شده که اینقدر عصبانی بشه . الان با کلاس رفتن من به شدت مخالفه .

 از پول خودم یک کمانچه خریدم . پول کلاس رو هم از حسابم برداشتم . حالا شاید من هم مثل تمام آدم های روی زمین یک راز داشته باشم و اون هم کلاس کمانچه ست:)))

شاید این اولین قدم من بود در این که بخوام مستقل باشم . فقط ای کاش دستم تو جیب خودم بود . به طور جدی میخوام کار پیدا کنم چون تا وقتی پول از خودم نباشه باید مطیع خانواده باشم . میخوام این زنجیر رو پاره کنم . هر طور که شده .




#  تو تاکسی کسایی هستن که هم شماره میدن و هم به زور شماره میگیرن! :/

#  تو این شهر نسبتا بزرگ مراسم هایی به اسم پارتی برگزار میشه که بسیار متفاوت تر از پارتی هایی هست که شما تو فیلما میبینی :/ نرفتم اما شنیدم .


#  این مردم به قدری ترسو هستن که کوچکترین اتفاقی میافته با گفتن آی ننه فرار میکنن . حتی آمپول:)))


# یه دوست  دارم از من کتاب و جزوه و انواع و اقسام کمکا رو میگیره اما به من تابحال چیزی نداده . همیشه تو رودرواسی خانوادگی مشکل دارم :/ 


# گرم ترین نقطه ی ایران یعنی اینجا دیشب دو قطره بارون اومد:)))

# عاشق پرنده و حیوانات کوچیک و بزرگم .فردا میخوام جمعه بازار یکی دوتا جوجه مرغی اردکی چیزی بگیرم :)))


#همچنین عاشق کتاب و بندشم هستم


درست حدود ۲۰ روز دیگه امتحان دارم . ۵۰ جلسه جزوه یعنی ۵۰ مبحث که این مدت حتی نگاهی هم بهشون ننداختم .  یه برنامه کوهنوردی دو سه روزه یک هفته دیگه . و کلی کار ریز و درشت که این دوتا از همشون مهمترن برام . اوه الان یادم اومد باید لاگ بوک اخلاق رو هم شنبه تحویل بدم:/  

این دو روز هم که مهمون داشتم و الانم خیلی خستم . اما اصلا نمیتونم بخوابم . هوای اینجا هم اونقدری گرم شده که با روح و جان آدم بازی میکنه . یکجایی اون ته ته افکارم به این رسیدم که چه زندگی کثیفی دارم . یعنی انگار هیچ کاری دست خودت نیست مثل این میمونه که برنامشو قبلا کسی برات نوشته . اصلا نمیتونم یک لحظه رو آزاد باشم آزاد فکر کنم و حتی با صدای بلند فریاد بکشم .


بازی فوتبال دیشب چه قشنگ بود . فکر کن نتیجه تا دقیقه ۹۵ یعنی دیگه شده بود آخر بازی. ۵ دقیقه وقت تلف شده. درست زمانی که همه مطمئن از صعود آژاکس هلند بودن . زمانی که دیگه خیلیا تلوزیون رو خاموش کرده بودن به این فکر که فینال بین آژاکس و لیورپول قراره برگژاره بشه . درست یک ثانیه بعد یعنی در ۹۵دقیقه و یک ثانیه .تاتنهام تیر خلاص رو میزنه و راهی فینال میشه . چقدر گریه آور بود.گزارشگر آنتن واقعا گریه اش گرفت . تا سوت پایان بازی به صدا دراومد ، بازیکنای آژاکس همه نقش بر زمین شدن . خیلی صحنه ی بدی بود . غم انگیز ترین بازی ای بود که دیده بودم. حقشون نبود . اما به قول دوستی که میگفت همانطور که توی زندگی برای بازنده ها داستانی نمینویسن توی فوتبال هم برای تیم بازنده کسی داستانی نمینویسه . بعد از این کسی یادش نمیمونه که چه تیمی با چه پشتکاری تا اینجا اومد .



جلوی ستمگرترین استاد بخش ایستادم . اصلا احساس خوبی ندارم . این احساس بعد از اینکه نماینده گروهمون اومد بهم گفت بیشتر شد و همینطور بیشتر هم میشه چون میدونم که نمایندمون بجای اینکه منافع گروه رو داشته باشه بیشتر دنبال منافع خودشه . مطمئنم خیلی از تعریف هاشو سانسور کرد . باید منتظر عواقبش باشم . چندین بار ماجرا رو برای خودم مرور کردم . از اینجا شروع شد که طبق روال عادی تو بخش ن سر راند بودیم و هر کسی باید شرح حال بیمارشو میخوند . فقط سه بیمار رو تختشون بودن . دو تا از بچه ها که کلا شرح رو کپی گرفته بودن از پرونده یکی هم که اصلا معاینه ی معمولی هم بلد نبود . اینجا بود که اعصاب استاد کلا بهم ریخته بود . تا اینکه سر یک تختی رفته بودیم که شرح حال نداشت . یعنی دومین تخت ی که شرح حال نگرفته بودن .استاد دیگه بیخیال شده بود و میخواستیم از اتاق خارج شیم که نماینده گرامی با صدای واضح و بلند گفت خانم دکتر این تخت رو هم کلا بچه ها شرح نگرفتند . حالا بیا و درستش کن . استاد شروع کرد به سخنرانی و شلوغ که چرا اینجوری هستین . نماینده باز یک کلام دیگه گفت که قشنگ دعوا رو بیشتر هم کرد . در واقع تمام تقصیرات رو انداخت گردن گروه دیگه ای که با ما بخش ن رو برداشته بودن .اما الان تو درمانگاه بودن و ما تو بیمارستان داخل بخش. اتفاقا دو نفر از اونا هم با ما بودن . یکی از همونا هم به طرفداری از گروهشون گفت که چرا پسرا شرح هیچ وقت نمیگیرن و اینجور حرفا. 

استاد هم که رویه دعوا رو تغییر داد به سمت ما سه تا پسری که بودیم  . و گفت مثل اینکه یکسری نمره باید کم بشه . خب منم که چیزی برای از دست دادن نداشتم . گفتم چرا از ما انتظار شرح دارید در حالی که این همه محدودیت توی بخش ن برای ما گذاشتید .چرا به ما پسرا فقط یک برگه آچار دو رو میدید فقط برا  حضور تو درمانگاه و راند مهر بخوره در حالی که ۶ برگه دو رو به دخترا که از شرح حال و معاینه گرفته تا حضور در لیبر و اتاق عمل ، بعد از ما انتظار دارید شرح حال بگیریم ؟ که استاد هم تو جواب یک سخنرانی خسته کننده و طولانی کرد که اصل کلامش این بود که اینها برای یادگیری خودتون خوبه . 


در آخر هم کلی سر نماینده دعوا کرده بود که چرا یک استاجر باید تو روی من بایسته ؟ و باقی ماجرا .


جدا حالم از این بخش بهم میخوره . از اتند ها و از رزیدنت هاش .چند روز  یکی از رزیدنت ها به یکی از استاجر ها گفته بوده برای تولد خانم دکتر  کیک تولد بگیره . پولشم بعدا رزیدنتا جمع میکنن بهش میدن . تولد رو گرفتن و کیک و چاییشو هم خوردن . پولشو ندادن بجاش یکی از رزیدنتا گفته که از استاجر ها نفری ۲ تومن بگیره . اونم الان یه دعوایی داره با همون رزیدنته .

اینترنا هم که تو این بخش اصلا با آدم حرف نمیزنن و مثل برج زهرمار میشینن رو صندلی هاشون . البته بجز یکی که اونم رفیقمه و میشناسمش . بقیشون رو دفعه اولمه که میبینم . 


خیلی بخش بدیه . واقعا احساس خوبی ندارم . خیلی دلم میخواد این چند روز باقی مونده رو اصلا نرم کلاس . فردا و دو روز آینده رو باید منتظر جواب همون استاد باشم . یک درمانگاه باهاش دارم و میدونم که صد در صد منو اذیت میکنه پس احتمالا نرم .


روز اول اختیار با خودم بود که توی چه گروهی باشم اما خیلی دقیق از اخلاق بچه ها خبر نداشتم . پس گفتم تو هر گروهی که گذاشتید مشکلی ندارم . اینطور اولا نمیخواستم با انتخاب خودم باعث ناراحتی دوستام بشم و اینکه برام فرقی نداشت و با همه خوب بودم . از شانس من با گروهی افتادم که حتی فقط دو نفرشون بومی این شهر نیستن . یعنی با آدمایی افتادم که شناختم خیلی کمتر از هر کس دیگه ای هست . دوتاشون انتقالی بودن . یکیشونم همین دو سه ماه پیش بهمون اضافه شد . یک مزیتی که داره اینه که گروهمون کلا درس خونه . یک بدی هم داره اینه که همشون از آدمای سر به زیر و نچسبی هستن که روابط اجتماعی در حد صفر دارن .اینجا هیچ وقت دوست ندارم حتی با یکی هم دمخور بشم . همینه که از وقتی اومدم این گروه منزوی شدم . هیچ راهی هم نیست که گروهم رو عوض کنم . 


با یه خارجی تو snapchat ، گپ زدیم. من که نفهمیدم چی میگفت . فقط تکرار میکردم i got it .


یک بنده خدایی به شوخی بهم گفت خونت شده کاروانسرا . فرداش یباره یادم افتاد رفتم تو فکر دیدم راست میگه بنده خدا.


اون خارجیه که گفتم تو اسنپ . خیلی نگاه میکرد مثل این آدم ندیده ها .بعضی موقع ها فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.فکر کنم عاشقم شد آخه طرف خانم بود. منم چه فکرایی میکنما. 


طبق فتوای امام جمعه یاسوج ﻫﺮ‌ﺲ ﺩﺭ ﻣﺎه‌ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭغ ﺑﻮﺪ ﻪ ﺭﻭﺯه‌ﺍﻡ، ﺭﻭﺯه‌ﺍﺵ ﺑﺎﻃﻞ ﺍست! به دروغ نگید روزه اید وگرنه باطل میشه . 


و در آخر امروز هم یجوری گذشت خدا بداد بقیش برسه




همین چند وقت پیش یک جزوه ای بهم افتاد اما اینبار داوطلبانه نبود مثل وظیفه یا اجبار بود . و من هم از روی وویس گوش دادم و نوشتم حتی یکسری مطالب هم از روی اسلاید استاد به جزوه اضافه کردم . اما دختر های گروه بهم ایراد گرفتن اینکه یک کلمه و یک جمله رو ننوشتم  و باید اصلاحیه بزنم . اصلا این چیزی که میگفتن مهم نبود و شاید هم جز پاورقی های بی استفاده ای بود که استاد سر کلاس بهش اشاره کرده بود اصلا حتی نمیشد ازشون سوال هم طرح کرد چه برسه به اینکه بخواد ارزش علمی هم داشته باشه . 
تا اینکه به به رفیقم گفتم اینا چرا اینجورین در حالی که من حتی از اسلاید هم به جزوه اضافه کردم تا کامل تر بشه و اینکه میتونستم کل جزوه رو با اسلاید کپی پیست کنم اما تا کلی وقت نشستم و وویس گوش دادم تا هیچ کم و کاستی ای نباشه . بعد این رفیق شفیق ما هم این حرف من رو ۱۸۰ درجه تغییر داده و به دخترا گفته: برزویه همه ی جزوه رو از روی اسلاید نوشته .این منو ناراحت کرد
 توی پرانتز میخوام چیزی بگم ؛میدونید اگه کسی بیاد و بگه شما مریخی هستید . شما هم میرید کلی مدرک و شناسنامه بیارید تا از خودتون دفاع کنید؟ مطمئنا  نه . توی ذهنتون میگین عجب آدم احمقیه و راهتونو میکشید میرید بدون این‌که حتی حرفی هم بزنید . توی این وضعیت من هم مثل این آدم بودم و چیزی نگفتم چون حقیقت روشن بود . اما متاسفانه مثل اینکه کسی حقیقت رو دوست نداره همه دنبال دعوا و کشمکش هستن . میخوان تمام عقده هایی که جامعه و فضای تاریک زندگیشون بهشون تحمیل کرده رو جایی خالی کنن پس ترجیح میدن به حرف های دروغ گوش بدن و بازی کنن .بازی ای که حال خودشونم ازش بهم میخوره اما یک عادت شده و عادت هم با گذشت زمان عوض نمیشه باید کسی بیاد و تغییرش بده باید خودش بخواد که تغییر کنه . 
اینجا شد که نزدیک سه هفته است همه از من اصلاحیه ی جزوه ای رو میخوان که فکر میکنن کپی پیستی از اسلاید استاده . حتی به خودشون این زحمت رو هم ندادن که برن و به اسلاید یک نگاهی بندازن . همه ی این ماجرا هم از عده ای دختر شروع شد که احتمالا پیش هم نشسته و موضوعی برای بحث نداشتن تا اینکه به من رسیدن یعنی ساکت ترین و بی حاشیه ترین فرد گروه .و همچنین میتونه بخاطر ساده لوحی من باشه که بار ها و بارها به دوستی اعتماد میکنم که علاقه ای به دوستی باهاش ندارم اما از سر اجبار مجبورم روی صندلی کنارش بنشینم . 
اینکه میگم دختر ها برای اینه که واقعا این چیز ها برای پسر ها بحث جالبی نیست و تا به الانم به من چیزی نگفتن . البته بجز نماینده و همین دوستی که گفتم.
سه هفته هست و هنوزم ماجرای اصلاحیه و جزوه سر تیتر بحث هاست ولی من چیزی نگفتم چون همیشه یک ترس داشتم اینکه با دفاع از خودم اون توی چنین موضوع بی ارزشی باعث دعوا و قهر ها بشم . 

تا اینکه امروز با همین نماینده گروه نزدیک بود بحثم بشه پس قبل از اینکه وارد آسانسور بشیم در حالی که توقفی توی حرف هاش نمیدیدم ، من هم سریع راهمو کج کردم و ترجیح دادم با پله ها دو طبقه رو طی کنم . بعدشم اصلا با من صحبت نکرد شاید ناراحت بود که چرا فحشش ندادم و بدون اینکه چیزی بگم راهمو کج کردم . اتفاقا قبل از آسانسور تمام حقیقت رو بهش گفتم اما انگار حرف های من رو نشنید یا شاید فراموش کرد و شروع کرد با لحنی که بعدش احتمالا طرفین رو به فحش کاری میکشید با من از چیزی گفت که دروغ بود . وقتی میبینم نمیتونم عقیده کسی را تغییر دهم یا حرفی به کسی بقبولانم پس کنار میکشم چون خودمو توی این موارد ضعیف میدونم . و اصلا هم دوست ندارم بخاطرش ناراحت باشم و فکرم رو بخوش مشغول کنه . 



تعطیلات شروع شد و ما هم با خانواده راهی شمال شدیم اما راه ۵ ساعته رو ۱۱ ساعت تو راه بودیم .خیلی شلوغ بود . اون وقتا که دانش آموز بودم یادمه هر سال یکی دوباری رو شما میرفتیم.یعنی یک مسافتی که از شهرهای شمال شروع میشد و به کردستان ختم میشد و از اونجا هم راه رو کج میکردیم و بر میگشتیم خونه . جنوب هم که تا ۲۲ بهمن میشد میرفتیم . البته هدف از جنوب بازارش بود تا تفریح و خوشگذرونی و انصافا اون موقع هم مثل الان امکانات تفریحی نداشت حالا بماند که نزدیک ۶ سالیه جنوب پامو نذاشتم  :)) 
امتحان بخش ن رو هم بخوشی و سلامتی دادم و الانم کِیفم کوکه که ۴ روز با خانواده عشق و حال میکنم . راستش هیچوقت نشده مجردی بیام شمال باید یبارم یه سفر مجردی بچینم  انگار اون سبکی آزادی آدم بیشتره . شمال رو واقعا دوست دارم هم مردمش با هم راحت ترن هم خیلی سرسبز و قشنگه . انگار اینجا میشه هرطور که آدم خواست زندگی کنه . 

قراره طلوع آفتاب با پدرجان هم بریم لب ساحل بدویم .پدرمونم شرط بسته که عمرا بیدار شم . حااالا ببینیم چی میشه. امروزی هم تو ساحل نشسته بودم که یه مار کوچیک لب ساحل دیدم منم دمشو گرفتم بلندش کردم .اینم اولین دیدار من با مار بود :))

#  بخش بعدی قلب داریم . موج مثبت زیادی از بخش قلب به گوشم خورده میگن استاد های خیلی خوبی دارن .یکی از استادای بخش کلاس های درسشو توی چمن های بیمارستان برگزار میکنه:)) تازه میگن چایی هم میدن :)) روز آخر هم جشن اتمام بخش میگرن و کیک خامه ای بزرگ میارن اما ماشالا خوب میندازن :))

امشب نمیدونم چرا دلم گرفته . دلم میخواد بزنم بیرون و قدم بزنم . اونقدر دلم گرفته که میخوام تو راه هم اگه یکی رو دیدم بگیرم تا میخوره بزنم . اصلا یه حس بدی دارم امشب.دوتا فیلم دیدم اما فایده نداشت یکمی کتاب خوندم بازم بی تاثیر بود . کمی با کمانچم ور رفتم ترسیدم همسایه ها بیدار شن و المشنگه بپاکنن بیخیالش شدم . ای کاش مثل این فیلم خارجیا یک شیشه بزرگ وودکا کنارم بود و همشو سرمیکشیدم و درست عین فیلما بیخیال و آزاد میرفتم به یه عالم هپروتی که خودمم ندونم کجام . فقط ای کاش همه چی مثل فیلما اینقدر قشنگ بود . 

ای کاش دوستایی داشتم که باهم هر شب میرفتیم کافه و درباره آخرین فیلم یا کتابی که  دیدیم یا خوندیم صحبت میکردیم یا اصلا درباره ت میگفتیم و یا شعر برای هم میبافتیم و خیلی خوش و سر حال بودیم . آخرای شب هم با سیگاری لب دهان و یه خستگی قشنگی برمیگشتم خونه و توی ذهنم پر بود از عشق و ادب و عرفان و اونوقت خوابم میبرد . صبحش یکباره میزد به کله مونو و میرفتیم شمال سر مزار نیما یوشیج . شب هم توی جنگل میموندیم و تا صبح حرف میزدیم و برای هم ساز میزدیم و آواز میخوندیم و میرقصیدیم .و همیشه و همیشه همین برای من تکرار میشد .با تمام تکرارش دوستش داشتم .





لعنتی منتظرم ساعت ۱ بشه از بسته اینترنت نامحدود همراه اول استفاده ی بهینه کنم. 

خدا خیرشون بده اومدن کپی کتاب هایی که تو بازار ۱۰۰ هزار تومن باید پول بدیم و بخونیم رو بطور رایگان در بعضی کانالها و گروه ها گذاشتن.خداا پدر مادرشونو بیامرزه .

#  امروز یکی از دختر های کلاس آمار یکی از پسر ها رو از من میخواست. شکل مودبانه اش اینه که میخواست دربارش تحقیق کنه ،مثل اینکه بهش پیشنهادی چیزی داده. اینقدر ذوق کردم :)) نه اینکه این دوتا دوست شدنا از اینکه اینقدر آدم مطمئن و امینی شدم که دخترا میان پیش من م بگیرن و اینا. 


#  بخش قلب هستیم . بخش قشنگ و تو دل بروییه . البته به این معنا هم نیست که بخوام مثلا تخصص هم برم قلب. اما کلا شیرینه . مثل ریاضی که شیرین بود اما تو کنکور حتی از زمین هم کمتر زدم:)))


ته ته وجودم یک احساس فرار دارم . فرار از همه فرار از تمام هرچه که ساختم و براش زحمت کشیدم . فرار از سرنوشت و جبری که در برابرم هست . با تمام وجودم دوست دارم کبریتی بردارم تمامش را بسوزونم. کارت ملی کارت شناسایی و تمام هرچه که منو اسیر خودش کرد.میخوام هویت خودم رو داشته باشم نه هویتی که برام ساختن . میخوام آزاد باشم . بدون تعلق بدون وابستگی بدون غل و زنجیر . اصلا دوست دارم یک ضد اجتماع باشم . بدون لباس و عریان برم بیرون ، بشینم روی لب جدول خیابون و سیگاری روشن کنم ،آروم سرمو بین دو دستام بزارم. ، بعد سرمو بلند کنم ،آخرین پک سیگارمو بزنم . رو دوپام بلند شم ،سینه رو بدم جلو و بلند فریاد بزنم : من آزادم لعنتی ها



پ.ن: به قول فرهاد تو همونی که یه روز میخواستی خورشیدو با دست بگیری ولی امروز شهر شب خونت شده .داری بی صدا تو قلبت میمیری




همیشه سعی داشتم هر ترانه ی خوبی که میشنوم رو درک کنم .اینجوری میتونم برم تو عمق داستان یا هرچی دیگه . مثلا غمگین بشم یا گریه کنم . از شدت خوشحالی داد بزنم و شور و هیجان بهم دست بده. 

اما هیچ وقت نتونستم آهنگ هایی که از عشق و دوری از معشوق و شکست توی عشق حرف میزنن رو درک کنم . یکجورایی میشه گفت هیچ آهنگی ، فقط گوش دادم وهمین . یکی از چیز هایی که میخوام تجربه کنم همینه . عاشق بشم و شکست عشقی بخورم.خیلی عجیب و شایدم دیوونه بازیه محضه . اما مثل یک فانتزی میمونه برام. اینکه با دختری آشنا بشم و بعد منو ترک کنه ولی همیشه بیادش باشم . مثل توماس تو سریال پیکی بلایندرز که دختره ولش کرد رفت .اما همیشه هر دو عاشق هم بودن.

سینا حجازی هم دوباره با همون صدا و سبک خاص و دوست داشتنیش یه آهنگ داده بیرون به اسم "مه خراب" 





سه تا کنسرت هست که خیلی دوست دارم برم. رضا یزدانی و مهدی یراحی .همین ماه هم برگزار میشن. نمایش اپرای پرواز همای هم هست که از یک مرداده. چند وقت پیشم اومده بوده شیراز اما خبر نشدم که برم. بیشتر دلم برا کنسرت رضا یزدانیه .یه صدایی داره که هرچی تو دلم باشه رو میشوره میبره. اگه فردا امتحانم خوب بشه و این امتحان پزشکی قانونی هم تو این مدت نباشه و همه چی جور باشه .همین فردا خودم بلیطشو میگیرم.




میدونین بدبختی بعضی از ما مثل همین خود من اینه که همه رو داریم اما کسی رو نداریم که بخوایم حرف دلمونو بهش بزنیم. یکی که باهاش راحت باشیم . همین الان داشتم تموم مخاطبای اینستا و تلگرامو نگاه میکردم . با خیلیا دوست دارم سر صحبت رو باز کنم و بشینم باهاشون صحبت کنم اما اون منِ ناراحت میاد میگه سر و سنگین باش . حتی یادمه با مدیر تبلیغات نشر _نمیگم کجا_ سر صبحبت رو باز کردم اما انگار علاقه ای به صحبتام نداشت . بر عکس فکر میکردم یک شخصیت سنگ صبوری داشته باشه حتی بعضی ها آبجی و برادری هم دارن برا صحبت من که حتی اون رو هم ندارم . حالا یه عده هم هستن که با اونام راحت نیستن. لعنتی شنبه امتحان قلب دارم .log book رو کامل نکردم. همه چی هم خوندم اما مثل اینه که هیچی نخونده باشم.الکی وسوسه شدم امروز رفتم بیرون مثل الافای خیابون همه ی شهر رو گشتم. انگار یک مرضی مثل خوره افتاده باشه تو وجودما.نا امیدم.انگار دیگه انگیزمو از دست داده باشم.تازه همین امروز از شهرم برگشتم کاشان. اما انگار همین مرضی که گفتم تا دید دیگه زیر سایه خونوادم نیستم منو دچار خودش کرد.مثل افسردگی بعد سفر شده.دقیقا همون حالو دارم. بازم بگم "لعنتی" فردا عروسی دوستم بود اما بخاطر بلیط و امتحان شنبه نتونستم برم.عروسیشون تو روستا بوده . ای کاش بی خیال این امتحان میشدم.ای کاش اصلا صبح شنبه رخت خواب رو میگرفتم بغلمو نمیرفتم امتحان بدم.ای کاش یکی رو داشتم که سنگ صبورم بود. چقدر دلم میخواد الان بخوابمو امروز رو به کل فراموش کنم . 




امروز صبح تصمیم گرفتم نخوابم و ساعت هفت و نیم برم لاگ بوکمو تحویل منشی بخش قلب بدم و بعدش بیام خونه و بگیرم یک دل سیر بخوابم.کلاس رادیو هم ساعت ۱۰ داشتم که اون رو هم نمیرم چون عموما تا به الان ندیدم حضورغیابی در کار باشه. ناهار هم که رزرو نکردم پس ههمه چی طبق روال بود تا اینکه سر صبحی منشی گروه قلب رو دیدم گفت نصف بیشترتون افتادین.منم دهنم باز موند تا اومدم خونه. اما نگفت من افتادم یا نه.همینجور با بدجنسی یک استرسی بهم داد و رفت . یک غیبت هم جلسه اول قلب بخاطر مسیر دورم از شهرم به اینجا داشتم که مثل اینکه مدیر محترم گروه قلب تصمیم به کسر نمره گرفته بود که با اینم فکر نمیکردم بیفتم .حالا البته چیزی هم مشخص نیست که افتاده باشم یا نه

ساعت ۸ و نیم اومدم خونه و گرفتم خوابیدم تا ظهر.یک لحظه فقط گوشیمو نگاه کردم دیدم کلی پیامک و تماس دریافتی داشتم.باز کردم دیدم که مثل اینکه کلاس رادیو تعداد کم بودن و استاد هم دلخور شده بوده و ۱۰ پیامکی که بهم داده بودن این بود که زود پاشو بیا داره حضورغیاب میشه و اوضاع درهمه ساعتو نگاه کردم دیدم ساعت ۱ ظهره از غصه گرفتم خوابیدم:))

دارم به این اعتقاد میرسم که امروز کلا هم بد شروع شد و هم داره بد هم پیش میره نباید از خراب ترش هم کنم. اون از باخت ایران تو والیبال. اینم از استرسی که منشی گروه قلب بهم داد. و این هم از حضور و غیابی که استاده مثل اینکه گفته کسایی که نبودن حذف هستن . این مورد آخر رو کجای دلم بذارم.امیدوارم با گذشت زمان حل بشه و از دلش بیاد بیرون. چون بیشتر حرفایی که درباره حذف میشه بیشتر باد هواست اما بعضی هم اتفاق افتاده:(

این مدت همیشه خستم بخصوص امروز که اصلا حوصله ی هیچ کاری رو ندارم. اما کلی کار قراره این هفته بریزه سرم.


صبح شد هنوز نخوابیدم. این والیبال هم مصیبتی شده ها . آخه هیچ کس نیست بگه آخه تو تا همین دوسال پیش نمیدونستی والیبال چیه.چی شده الان شدی طرفدار دو آتیشه اش فقط اعصاب آدم خورد میشه. حالا بازم به فوتبال حدقل اگه ببازیم بخاطر بازی قشنگ اینقدر آدم غصه اش نمیگیره . عه بسه تمومش کن
فردا ساعت ده کلاس دارم.میخواستم ۸ بیمارستان باشم تا لاگ بوکم رو تحویل بدم مثل اینکه احتمالا تا ۹ خوابم.تازه فردا باید برم دنبال پروپوزال. هفته پیش رفتم و یک استاد مشاور خوب پیدا کردم تا اینکه یه طرح پژوهشی بهم بده .دفعه ی اولمه که میخوام یک پروپوزال واقعی بنویسم .امیدوارم که تو این کار موفق باشم .  
الان هم بخش رادیولوژی شروع شده .به قول رفقا بخش کویته .در روز یک ساعت کلاس داریم و بقیشم وقتمون آزاده نه کاری داریم نه تکلیفی.من که تا ساعت ۱۲ بیمارستان میمونم ناهارمو میخورم و بعد میام خونه یه فیلم میبینم یا کتاب میخونم بعدشم تا شب میخوابم.با اذان پا میشم و نماز رو میخونم و بعدش باز یه فیلم و شام و رمان و تمرین کمانچه و خواب . این هفته همین کار تکراری رو دارم انجام میدم.بجز امروز که رفتم جمعه بازار و کمی میوه و سبزی خریدم.یک هفته بود اصلا بیرونم نرفته بودم بگردم حتی . از فردا میخوام با انرژی روزمو شروع کنم .چیزی به پایان این بخش نمونده پس نهایت استفاده رو میبرم. 
 

شاید بهتر باشه فیلم هایی که میبینم رو دربارشون بنویسم . فیلم ذهن زیبا که جایزه اسکار بهترین فیلم رو هم به دست آورده داستان واقعی از "جان نش" ریاضیدان آمریکایی هست که تا آخر عمر خودش با بیماری اسکیزوفرنی دست و پنجه نرم میکنه . من قبل از دیدن فیلم هیچ ذهنیتی درباره ی داستان و شخصیت فیلم نداشتم و تنها بخاطر بازی راسل کرو و جایزه اسکاری که گرفته بود دانلود کردم و باید بگم ابتدای فیلم کم کم براتون کسل کننده میشه و مثل تمام فیلم های آمریکایی دیگه که زندگی یک نابغه رو میخوان به تصویر بکشن اما نصف فیلم که میرسین ماجرایی مثل فیلم جزیره شاتل براتون اتفاق می افته . اون وقته که میبینید کل داستان رو سرکار بودین و بازیچه ی یک بیمار اسکیزوفرنی که گرفتار توهماتش شده . داستان فیلم اونقدر جذاب و احساسی میشه که همیشه در ذهن هر کسی خواهد موند . بیماری جان نش هیچ وقت درمان نشد اما باهاش ساخت .توهمات جدا نشدن اما اون هم از زندگی دست نکشید و سرانجام جایزه نوبل اقتصاد رو گرفت .و هیچ کس اطلاعی نداشت که ۱۴ سال بعد ، پس از دریافت جایزه ریاضی آبل با تصادف دارفانی رو وداع بگه . 

 


دشت تنها بود و من تنها

و تنها دور از من 

دوور

عشق من تنهاا

باد میپیچید به دامن صحرا ها .

.وتنها فقط در سکوت خود و سرمای تاریک خانه . هیچ نبود میان من و این دنیا و فقط خنده و احساس شعف مثل بیداری اول صبح . با نگاهی وحشت انگیز به رقص آمدم در خیال ، و در آن دور دست ها تمام راه ها را پیمودم و همه را فریاد زدم . 



امروز کلا با بیرون رفتن قهر کردم. کارم شده خوندن برای امتحان. تو استراحت یک چایی برای خودم میریزم با دو تا بیسکوییت رنگارنگ نوش جان میکنم در حالی که محمد نوری جان داره از بلندگوی گوشی میخونه :

آااه حریر مهتاااب

مستی شباااان

 میبینم در نگااااهت.


این قسمتشو خیلی دوست دارم میگه:


ای عطر پریده ، بوی تو را من در جان نهفته دارم

در عالم خیال ، امیدی محال ،بیهوده خفته دارم


در آخر :


وای دریغ و افسووس

که عشق جاودان 

تا ابد نمی ماند



گاهی فریاد که نه سکوت هم که زمانی گویای حرف بود به جایی نمیرسد . زمانی که خودت هستی و خودت و تمام غم و اندوهی که با خود داری . آنگاه نه اشکی ست که سراسیمه و در تنهایی جاری شود و نه کسی که با او از این غم چندساله گویی . حتی دلت هم راضی به درد و دل با خدایت نیست . و تنها و تنها می مانی.

صبحگاهی که چشمانت را باز میکنی و سقف شیری رنگ و نقش و نگار آنرا میبینی اما اندوهی از تاریکی و غبار جلوی چشمانت را میگیرد . همان لحظه که دلت احساس سنگینی میکند و میخواهی برایت تمام شود . در رویا می مانی و برمیگردی به خوشی های کودکی و تنها پناهت جای گرم تشک و پتوی ظریفیست که رویت انداختی و خیسی عرقی که از گرمای اتاق است اما دلچسب  ست. ته گلویت چیزیست انگار میخواهی فریاد بزنی انگار میخواهی تمام این دنیا را بالا بیاوری . احساس میکنی که با خواب میشود بی خیال بود میشود زمان را تند کرد اما بیشتر و بیشتر ضربان قلبت را احساس میکنی و دوباره  چشم باز میکنی  و هر لحظه زندگی و دنیا را تیره تر و تاریک تر از قبل میبینی .




داشتم همین چند لحظه پیشیک فلش بک میزدم به قبل از شروع بخش و تمام کارهایی که قرار بوده انجام بدم اما به بیشترشون نرسیدم. یک نگاهی هم کردم به لیستی که برای خودم نوشته بودم و دیدم و افسوس خوردم و هی تو خودم رفتم و دوباره فکر کردم و یه چندتا فحش کوچیکم دادم ، رفتم پای لپ تابم یه فیلم دیدم . یعنی تا یکم حالت افسردگی و بغض منو میگیره میرم سراغ فیلم . فیلم pianist رومن پولانسکی رو دیدم و بازم بیشتر احساس بدبختی بهم دست داد.الان میخوام فیلم جدید رو شروع کنم که یکدفعه دیدم هنوز کتابام وسط اتاقه رفتم سراغشون و در اون لحظه گوشیمم اونجا بود و گفتم که حیفه این اوضاع درهم خودمو تو وبلاگ ننویسم . 
این جمعه هم رفتم تهران اونم تنهایی . البته هر کس گفت با کی میری گفته بودم با دوستام اما واقعا دلم میخواست تنهایی یک جایی مثلا برم . رفتم کنسرت استادم تو فرهنگسرای شفق . یکمی ویولن و گیتار گوش دادیم و بعد از اونجام رفتم پل طبیعت و بوستان آب و آتش که واقعا قشنگ بود اما انتظار داشتم پل طبیعت قشنگ تر از چیزی باشه دیدم .  منظورم اینه که اونقدر ها هم خفن نبود که تعریفشو کرده بود اما بهر حال قشنگ بود . تا نزدیکای غروب اونجا بودم که دیدم شارژ گوشیم ۱۵ درصده و قرارم بوده تازه شهر تئاتر رو هم ببینم چه شکلیه . مجبور شدم سوار مترو بشم و برگردم همون ترمینال جنوب و بعدم خونه . تو مترو از یکی سوال پرسیدم تهران جای خوب و نزدیکش کجاست ،  اصالتا هم رشتی بود .چون لهجه ی شمالی خیلی قشنگی داشت . تا آخر ایستگاه یکبند گیر داده بود که برم طرف تجریش و دربند . میگفت الان هرچی جوونه میره اونجا .برو خوش بگذرون .  
اما خدایی تجریش یا دربند یا کلا همون شمال رو هیچکس تنهایی نمیره چون اصلا خوش نمیگذره نمیدونم اون چرا چیزی نمیفهمید از این موضوع .

حالا کلا جمعه ی خوب و باحالی رو گذروندم ولی آخرش به خودم گفتم ای کاش با چندتا دوستام اومده بود . با اینکه تنهایی میشه همه جا رفت و هر جا دلت خواست رو بگردی و هرکاری که دلت بخواد انجام بدی اما اگه با کسی میبودم میشد  حداقل یک کافه رفت .

حدود ۴۰ سال پیش زنی با مانتوی قرمز هر روز در میدان فردوسی تهران به انتظار معشوقی که هرگز ندیده بود مینشست .اما آن پسر هرگز بر سر قرار حاضر نشد . زن به مدت سی سال فقط به انتظار نشست و با کسیهم سخنی نگفت .


داستانی واقعی که حمیرا بر اساسش ترانه ی شهر تهرون رو خوندقشنگ بود نه؟ من استوریش کردم اینستا اما مثل اینکه الان یک احساس بدی دارم. بیان احساسات اون هم در یک محیط مسمومی به اسم اینستاگرام و قضاوت های بی اساسی که امکان داره بر من ایراد بشه و تمام ترسم از فروکش کردن غرور و شخصیت محکم و بی احساسی که در نظر خیلی ها دارم. یا شایدم انسانی دو رو بودم که اطلاعی ازش نداشتم . نظر شما چیه؟


الان این حس و حال معتادایی رو دارم که از کمپ برگشتن و هر جا میرسن با صدای گرفته میگن : پااکم، پاکِ پاک . یه تغییرات کوچیک اما اساسی دارم به زندگیم میدم مثلا این که یه چند روزیه به موقع سرکلاس حاضر میشم . قرارم نیست دیگه غیبتی چیزی کنم. میخوام از همین الان خودمو آماده کنم . آماده گرفتن کشیک و مورنینگ های دوران اینترنی و کسب درآمد به قولی . بخوایم قبول کنیم یا نه به یک تجارت تبدیل شده ، درسته زندگی آدم به گوه کشیده میشه اما پولی که ازش در میاد و تجربه ای که میشه کسب کرد ارزششو داره . بهخصوص با این وضع بد اقتصادی که الان فقط ۱۰۰ تومن تو حسابمه. و باید تا یه مدتی باهاش سر کنم. جدیدا هم پدرا و مادرا دلشون برا آدم نمیسوزه .البته بهشون حق میدم میخوان پسرشون مرد بار بیاد . یا شایدم خیلی میسوزه اما پسرشون بخاطر غرور بهشون رو نمیزنه . حالا چندان هم مهم نیست . این مهمه که قراره بیام برا اولین بار کنسرت تهران.حالاقضیه اینه که میخواستم اون موقع کنسرت بلیط بخرم که متاسفانه استاد موسیقی با ت جذب مشتری جهت خرید بلیط برای کنسرت خودش منو اغفال و مجبور به خرید بلیط کرد و نهایتبا تخفیفی که بهم داد قراره همین روزهای آتی گامی به تهران و فرهنگسرای شفق بگذارم . البته پشیمون هم نیستم. واقعا خوشحالم .تازه کلی برنامه هم برای خودم چیدم . شایدم سری به تئاتر شهر زدم. اصلا نمیدونم مسافت ها چجوریه . هیچ وقت هم تهران گشت و گذار نکردم . اما من کشته مرده ی گشت و گذار و کسب تجربه ام . 


یک زمانهایی رو در ذهنم میبینم که واقعا عاشق بودم. عاشق همه آدما همه ی بوها  و همه نور ها ، عاشق سوپرمارکت بالای خونمون با اون فضای دوست داشتنی و فروشنده ی مهربون . عاشق مغازه ی لباسی کنار خونمون که هر دفعه از کنارش رد میشدم باید سلام و احوال پرسی  میکردیم، عاشق دختر بچه ی کفش فروش پایین خونمون که خنده های قشنگی داشت. عاشق پل فی روبروی خونمون که هر دفعه از روش رد میشدم صدا میداد.عاشق جوب آب که همیشه خدا آب داشت. عاشق رفتن داخل مغازه عموم نه اینکه کتاب بخرم فقط دوست داشتم نگاهشون کنم دوست داشتم برم و قفسه های کتابشو مرتب کنم . عاشق آسمون آبی بودم که بعضی وقتا بهش نگاه میکردم و رد هواپیماها رو میگرفتم. عاشق کاج بلند شهر بودم که تنه ی ی داشت اما سرش مثل بستنی سبز میموند . عاشق نوری که از داخل منشور رد میشد و عاشق هوایی که تنفس میکردم و رایحه گل یاس که بهار پر از گل  های ریز بنفش میشد . عاشق درخت زردآلوی وسط حیاط  و باغچه ی کنارش که از بچگی درستش کرده بودم . عاشق گل هاش بودم . هر دفعه که میرفتم خونه کارم این بود که اول از همه به او سر بزنم. عاشق خروس همسایه بودم که همیشه صداش تو هوا میپیچید.عاشق سایه ی درخت سیب سرخ داخل حیاط بودم که بهترین دوران درس خوندنم زیرش سپری شد . عاشق زیر زمین خونمون که همیشه بوی خوب و مطبوعی میداد . عاشق پیرزن همسایه بودم که هر ماه می اومد و برامون نون میپخت ، عاشق این بودم که کنار تنور بشینم و نگاش کنم . عاشق بوی خوبی بودم که همیشه میداد . عاشق شیرآبی توی حیاط بودم که همیشه آبش حتی از آب داخل یخچال هم خنک تر بود . عاشق پاشیدن آب روی گل ها بودم . عاشق لامپ زیر ایوان خونمون بودم که شب ها پر میشد از شب پره و سنجاقک . عاشق ایوان بزرگ خونه پدربزرگم بودم که همیشه تابستون فرش های بزرگی پهن میکرد و هر چند شب همیشه اونجا بودیم و من اون لحظه عاشق گرفتن شبپره ها بودم . عاشق تخته نرد پدربزرگم که همیشه پهن بود و بازی میکردیم و همیشه هم میباختم . عاشق اون باخت اا بودم . عاشق آشپزخونه شون بودم که همیشه بوی شوید میداد و دستشوییشون که یک مسافت یک کیلومتری باید میرفتم تا بهش برسم.عاشق کاجی بودم که من و پسرعموم وقتی که کسی خونه نبود دوتایی کاشتیم . عاشق خونه ی تاریک اما گرم و صمیمی عموم هستم . اونقدر احساس راحتی میکردم که خوابم میگرفت. عاشق در های چوبی و آینه های رنگی اطرافشون هستم. عاشق درخت انجیر داخل حیاطشون که انجیر های بنفش و بزرگی رو میده.عاشق تابی بودم که مدتی وسط حیاطشون دار کرده بودن. عاشق تمام آدم ها و تک تک جاهایی که دیدم بودم . اما این عشق انگار مدتهاست که از من خسته شده و روزهاست که رنگ باخته . یک احساس پوچی و بی رنگی تمام وجودمو فراگرفته . مثل یک حالت خلسه ای میمونه که اصلا چیزی رو احساس نمیکنم و تمام درک و فهمی که قبلا از دنیام داشتم الان دیگه ندارم. حتی یادمه قبلا گریه هم میکردم اما انگار تمام وجودم خشک شده . مثل یک جسد بی احساس و بی هدف به جلو حرکت میکنم.

 

 

Alim Qasimov - Xatiredir


تعداد رفیق های هم سلیقه ام فقط دو عدد هستن که بیشتر اوقات هم یا اینجا نیستن یا جایی سرگرم کارشونن . این چندشب انواع تیاتر و نماش های نقالی و روحوضی اینجا برگزار میشه . یکیشون سر کاره یکی دیگشونم بخاطر تعطیلات دانشگاه رفته شهرستان.فقط من موندم که تنها اینجاها رو برم که اصلا و ابدا هم بهم خوش نمیگذره.مثل دیشب که تنها رفتم. البته خیلی آسون تر هم میشد اگه ماشین داشتم . با اینکه اصلا مشکلی با بی ماشینی هم ندارم اما خب بالاخره باید یک جایی یک بهونه ای آورد .

بخش روانپزشکی هم از چهارشنبه هفته پیش شروع شده . و شاهد یک محیط جدید و آدمای جدید و فضای عجیب بودم. تا الان که بخش پر هیجانی برای من بود اما تا الان اصلا لای کتابو باز نکردم که واقعا با این حجم کتاب مضطرب میشم. پروپوزالم رو باید این هفته یجورایی تکمیلش کنم که هنوز کوچکترین کاری هم براش نکردم و هر لحظه اضطراب بیشتری بهم وارد میکنه . امشب یکی از دوستام یکی از برنامه های جشنواره رو برام فرستاد اما اصلا نگفت خودشم میاد یا نه .منم چیزی نشد که ازش بپرسم. امشبم تا الان مهمون داشتم برنامه هم همین نیم ساعت پیش شروع شده و فکر هم نکنم بتونم برسم بهش . 

دوست واقعا نیازه اونم از اون مدل دوستایی که هر وقت بهشون نیاز داشتی پیشت باشن و باهاشون احساس خوبی داشته باشی .الان یه احساسی دارم که انگار من اصلا دوست ندارم و بیشتر آشنا هستن تا دوست . دوست اصلا یک کلمه ی خاصه و مراسم خاص خودشم داره و کلمه ای مقدسه که روی هر کسی نمیشه گذاشت 


همیشه این رو آویزه گوشتون بکنید که توی ایران هر چی مفت باشه ، یه ریالم نمی ارزه.اصلا اسمش روشه: مفت یعنی بی ارزش. نمایش عروسکی رفتم . ۱۵ دقیقه فقط آهنگ و حرکت عروسکا .نه داستانی نه چیزی. این همه راه پیاده رفتم و پیاده هم برگشتم وسطشم یه نوشابه مشکی خوردم و یه فحشم به دست اندرکاران این شوی عروسکی دادم. اینجوری دلم خنک شد و نوشابه هم همشو شست برد پایین :)


عمیق ترین و با احساس ترین فیلمی که دیدم . ترکیبی از عشق ، جاودانگی ، مرگ . میتونم بگم یکی از فلسفی ترین فیلمی بود که واقعا به دلم نشست. دارن آرنوفسکی کارگردانشه و احتمالا هم با فیلم بی نظیر "مرثیه ای برای یک رویا " اون رو میشناسین . الان به مورد علاقه ترین کاگردان برای من تبدیل شد.

این فیلم از سه داستان موازی شکیل شده ، یک پزشک محقق که همسرش بیماره و درحال جست و جو برای درمانه و در این حال همسرش یک کتابی رو داره درباره جنگجویی مینویسه که این میشه داستان دوم و این جنگجو باید به دنبال درخت زندگی بگرده تا بتونه اسپانیا رو نجات بده و با ملکه ازدواج کنه و داستان سوم درباره مردی در حبابی در یک فضای ناشناس هست که احتمالا زندگی بعد از مرگ . کل داستان و تصاویر و اتفاقات گیج کننده و سردرگم کننده هستن ولی میشه از تمام اونها لذت برد . شخصیت اصلی فیلم رو هیو جکمن بازی میکنه . خلاصه برای ساخت فیلم 35 میلیون دلار خرج شد اما تنها 15 میلیون به فروش رفت. یکی از بدترین فروش های تاریخ سینما لقب گرفت اما با این حال از نظر من فیلم زیبایی بود.


از کودکی همیشه آهنگ های شجریان و هایده و مهستی همراه سفر هامون بود . یادمه توی ماشین باباجون که همیشه یک بوی خاص ماشین های قدیمی رو میداد یه تعداد نوار عهد عتیق بود که آهنگ های ترکی و لری میخوند . حتی یه نوار سیما بینا هم داشت اون اوخر قبل از اینکه ماشینشو بفروشه یعنی تا ۶ سال پیش که با یدک کش اومدن و اون ماشین و تمام خاطراتشو بردن .و دلم سوخت . از بوی خاص ماشین بدم می اومد و از گرمای تابستونی داخلش حالم بهم میخورد اما با این همه دوستش داشتم . سرعتش خیلی زیاد باشه تا ۸۰ تا بود .دنده کوچکی کنار فرمون داشت .از اون ماشین های ۱۹۷۰ میلادی که به قول باباجونم اون زمون جز ماشین های لاکچری حساب میشد . حتی بعدش میخواست یک مدل بالاترشو بخره یعنی پژو ۵۰۵ اما منصرف شد ولی نگفت چرا . این که باباجونم زمون جوونی این همه عاشق ماشین بوده برام جالب بود قبل از این ماشین کلی ماشین عوض کرده بود ، اسم  خیلیاشونم تابحال نشنیده بودم . اما عاشق این آخری بود ،هیچ وقت اجازه نمیداد بچه هاش پشتش بشینن . موقعی هم که سرکار بود فقط برای سفرهاش یک راننده داشت ولی تنها کسی که پشت این ماشین نقره ای و دوست داشتنی نشست تنها خودش و راننده اش بود. عاشق ماشینش بودم . با مدل جدیداشم فرق داشت .میگفت یه موتور فرانسوی داره، از اون موتوری هم که سالها بعدش از روی این ماشین گذاشتن روی پیکان قوی تره ، همیشه به ماشینش افتخار میکرد .تا اون موقع هم حاضر نبود ماشین رو بفروشه پدرم مجبورش کرد . حدود یکسالی توی حیاطشون بود .روزی که یدک کش اومد من اونجا نبودم اما پدرم میگفت اشک تو چشماش جمع بود.

 

پ.ن: ما پدربزرگ و مادربزرگمون رو باباجون و مامان جون صدا میکنیم :) 

 

 


تعطیلات چهار روزه  شروع شد و درست مصادف شد با خوردن بیسکوییت و مسموم شدنمون . دیروز اونقدر سردم بود توی کلاس که داشتم احساس میکردم دارم کم کم میمیرم .کلی طول کشید که فهمیدم تب دارم . 

ساعت ۸ رفتیم اتاق ECT یا شوک درمانی ،جایی که به مریضا شوک میدن . بعضی ۶ جلسه و بعضی هم ۱۰ یا بیشتر . به این شکل که بیمار روی تخت دراز میکشه و داروی بیهوشی بهش تزریق میکنن و دوتا میله رو وصل میکنن دو طرف سرشون رو قسمت گیجگاه .بعد بهشون شوک الکتریکی میدن .مدتشم فرق داره مثلا بیمار ما ۱۳ ثانیه بهش شوک دادن.طی این شوک بیمار تشنج میکنه ، ابتدا اسپاسم یا انقباض تمام عضلات و بعد کمی لرزش تو اندام ها . کلا اینا جز درمانه و خطری هم نداره برای بیمار . البته با اینکه من اینها رو توی فیلم ها دیده بودم فکر نمیکردم الانم ازش استفاده کنن .

ساعت ۹ تا ۱۱ یک بند کلاس داشتیم. من که با دوستم ساعت ۱۰ و نیم اومدیم بیرون نشستیم تو جشن ،آخه جشن گرفته بودن یه ربع بعدشم که استاد به بچه ها استراحت داده بود اونام اومدن .فقط اون لحظه که استاد اومد و من و رفیقمو دید رو صندلی ها :))) فقط چیزی به ما نگفت . یه کمی گذشت و ارگ و خواننده اورده بودن بعدش یه مداح اومد بالا همه بچه ها پا شدن رفتن کلاس :))) حالا با اینکه هنوز وقت استراحت داشتیم . چند دقیقه بعد واقعا صدای مداحی داشت میومد ، بهش نمیخورد مولودی هم باشه :))

اونجا بود که شروع به خوردن شیرینی و شربت کردم و حالم بد و بدتر شد .خونه هم اومدم یک ساعت خوابیدم و سه هم بلیط داشتم.از تب داشتم میسوختم .  دیگه دو سه تا استامینوفن تاریخ گذشته انداختم بالا تا ببینمچی میشه . یکمی از جوشونده و دار و دوای محلی خوردم و کل مسیر رو خواب بودم . یه همشهری هم بغلم نشسته بود هر دفعه منو بیدار میکرد یه سوالی میپرسید:/ بنده خدا پیرمرد بود و چشمش نمیدید . رسیدم خونه کسی نبود همه عروسی بودن :))) خونه بود و من  بودم و خونه پس گرفتم خوابیدم . خیلی هم چسبید .تا امروز ظهر خواب بودم

 

پ.ن: تو مسیر داییم با ماشین منو رسوند قضیه مسمومیت رو بهش گفتم ، قرار بود به کسی نگه.فقط نمیدونم چرا از اون وقتی که بیدار شدم کل فامیل زنگ زدن و حالمو میپرسن :)) آدم نمیتونه یه چیزی به داییشم بگه خوب شد بیشتر نگفتم:/

 


ما یک شرح حال باید تا شنبه هفته بعد بنویسیم.شرح حال های روانپزشکی هم جوریه که حداقل ۵ صفحه میشه ،باید نشست پای درد و دل بیمار و از همه دری باید پرسید، خیلی فرق داره با شرح حال هایی که تو بخش های قبل میگرفتیم. 

یک مسئله ی دیگه ای که هست ما دانشجوها برای تکمیل و یا بعضا برای کپی از روی شرح حال داخل پرونده عکس میگیریم و مینویسیم .اما توی بخش روان این کار جرم حساب میشه و پیگرد قانونی داره :/  اما بازم یواشکی میگرن که خیلی ریسکش بالاست . ما هم امروز به همین امید رفتیم تو بخش اما هر چی پرستار بود اونجا بود.اصلا نمیشد پرونده رو هم جایی برد.دیگه از رو اجبار کاغذ برداشتیم کپی بنویسیم اما جای خنده دارش نیم ساعت بعدش فقط دوتا پرستار موندن تا روشونو برگردوندن من گوشیمو روشن کردم اولین عکسو گرفتم تا منو دید گوشی رو گرفتم بغل گوشم : الو سراج خوبی ؟چخبر . فردا کلاسه دیگه؟ . و به این شکل یه چندتایی عکس گرفتیم . بالاخره هر کسی ترفندی رو بکار برد و عکس گرفت . 

توی این حس و حال بودیم که به طور ناخواسته وارد تا اومدیم به خودمون بجنبیم داخل اتاقی به اسم اتاق پزشک بودیم که استاد مریض های خودشو ویزیت میکرد. یکی از بیمارا آقایی حدود ۵۰ ساله :

بیمار : آقای دکتر دارن با من صحبت میکنن. 

دکتر: کیا؟ چی میگن؟

ب: گفتم بهتون من داشتم دنبال گنج میگشتم یباره خوردم به مرده . بعدش یک نوری دیدم . اونا داخل نور بودن

د: الان صداشونو میشنوی؟ 

ب: نه، کمتر شده؟

د: چرا تو رو انتخاب کردن؟ نیروی خاصی داری؟

ب: نمیدونم. شاید

د: با ذهنت میشنوی یا با دوتا گوشت؟

ب: تو ذهنم میشنوم؟ 

د: صدای منو با چی میشنوی؟

ب: با گوشم؟

د: چرا از اون موقعی که اینجا بودی صداها کمتر شده؟ بخاطر دارو ها بوده؟

ب: نه ، فکر کنم از شما میترسن . 

د: از وضعت چجوره؟

ب: ماه ماهم دکتر .

و ادامه که خیلیشو یادم رفته. یه بیمار دیگم بود که سایکوتیک و سابقه مصرف مواد آورده بودنش. توی شرح حال گفت وقتی خواب بوده با چاقو شکم همسرشو پاره کرده بوده و بعد شکم خودشو . میگفت زود عصبانی میه. دیشب دوتا از مریضا شلوغ میکردن پا شده هردوتا رو زده . امروزم یکی داد زد اونم زده . من فکر کردم داره دروغ میگه اینا رو ، از رزیدنت پرسیدم گفت همه رو درست میگه . اون وقت کرک و پرم ریخت . یه جوری بیمار اینا رو میگفت انگار لذت میبرد از کارش .

یه بیمار حدود ۳۰ ساله اسکیزوفرنی هم داریم که وارد اتاق شد شناختمش . یبار اومد تو کلاس و جلوی بچه ها استاد مصاحبه باهاش کرد . ایشون واقعا فارغ التحصیل شریف تهرانه و استاد دانشگاه هم بوده و خیلی هم باهوش اما سر از اینجا در آورده .یه مطلب بالا بلند هم ازش نوشتم به موقع پست میکنم. این آقا رفیق خودمه . ریش بلندی هم داشت بهش پیشنهاد دادم سبیل بذاره الان سبیل گذاشته بود:))) خیلی آروم و توی عالم خودشه . 

 

بعد رفتیم بخش ن یک خانمی رو دکتر میخواست مرخص کنه با تشخیص نهایی MDD یعنی همون افسردگی که حالش خیلی بهتر شده بود .نمیدونم چی شد که حرف از مشاوره پیش اومد خانمه هرچی حرف و فحش بود به مشاور داد ، صداشو برد بالا و گفت ازش نمیگذره و حلالش نمیکنه و ب من تهمت زده و . . دکتر هم گفت فعلا اینجا هستی :)))) این رو گفت که خانمه گفت ببخشید دکتر اشتباه کردم و التماس و التماس ، آخر مرخص نشد .

 

چه خبره توی بیمارستان روان که آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه . کلا فضای دوگانه و ترسناک و صمیمی داره . بیمارا با پزشکا خیلی صمیمی هستن :)))

 

پ.ن: چرا اون بالای بالا نوشتم دکتر زندان ؟ چون این استادمون دکتر زندان هم هست . اما چه از لحاظ اخلاق و چه از نظر سواد عالی هستن . 

پ.ن: دیدگاهم داره به بیمارستان روان ‌کاملتر میشه :)) 

 


اورژانس یک موقعیتیه که بشینیم دور هم و حرف بزنیم . قبلا گفتم که همگروهی هایی که باهاشون هستم ، یک ترم از من بالاترن و در اصل بجز دو نفرشون بقیشونو دفعه اولم بود که دیدم . یبار مریضی نداشتیم و نشستیم دور هم ، من هم غریبه اون جمع نشستم بینشون . داشتن از این صحبت میکردن که اگه اگه پزشکی نمی اومدن به چه شغلی علاقه داشتن . یکی گفت خب من کار فنی و باغبونیم خوبه، یکی از دخترام میگفت من آرایشگری خیلی علاقه دارم ، یکی هم گفت میرفتم ریاضی تدریس میکردم و خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد اما اون لحظه رفتم تو فکر ، میتونم بگم اونقدر عمیق بود که متوجه رفتن بچه ها نشدم . تو این فکر بودم که اگه نمی اومدم پزشکی چه کاره بودم ، شاید الان سربازیمو تموم کرده بودم . بیشتر دوست داشتم خطاط بشم ، هنرشو هم داشتم اما کمی بعد گفتم نه میرفتم کار موسیقی ، علاقه هم دارم روحیشو هم دارم اما نمیشه فقط زندگی رو یه خطاط بود یا یه موسیقی دان . شاید میرفتم و یک مغازه میزدم اما مغازه چی ، یه کافه یا شایدم مغازه عتیقه فروشی . نه شایدم مغازه ای از چی ای لوکس . شایدم میرفتم معلم میشدم اما نه رابطم با بچه ها خوب نیست ، البته خودم اینجور فکر میکنم چون بر عم میگه با بچه ها خیلی خوبی ، بخاطر همینم منو همیشه مامور آروم کردن و بازی با بچه ها میکنن . اصلا شایدم دبیر مهدکودک میشدم . اما از نویسندگی هم خوشم میاد زندگی نویسندگی ولی خیلی بی بخاره و تحمل اون همه فشار فکری رو ندارم . واقعا به چه کاری مشغول میشدم ، هنوزم ذهنم مشغوله 


میخوام درباره بخش دشوار جراحی بگم که تا اینجای کار ازش راضی بودم و بیشتر احساس دکتر بودن میکنم . جراحی ما دو بخش داره ، اختصاصی و عمومی. که کلا ۴ ماه هست .بخش اختصاصی هم سه بخش ارتوپدی ، جراحی اعصاب و اورولوژی داره .الان من بخش ارتوپدی هستم که حدود یکماه رو به خودش اختصاص میده . صبح ساعت ۷.۵ مورنینگ و تا ساعت ساعت ۸.۵ الی ۹ . بعدشم دو گروه میشیم یکسری میرن درمانگاه و سری دیگه هم میرن اورژانس . کشیک هم کلا ۴ تا کشیک از ساعت ۲ تا ۶ عصر داریم . که تا الان من دوتاشو رفتم . واقعا هم کار مشکل و دشواریه. از این نظر که بیشتر بیمارایی که ویزیت ارتوپدی تو اورژانس میخورن یا تصادفی ان یا از جای افتادن و چون ما هم جز قشر ضعیف جامعه پزشکی هستیم منظورم استاجر هاست باید کلا کارهای حمالی  و حتی گرفتن آتل و حتی بردن بیمار به بخش رادیولوژی رو انجام بدیم. حالا البته آتل گرفتنش کار خوبشه . حتی امروز یه اینترن داخلی اومد و میخواست معاینه TR رو بهم بندازه که خیلی ظریف از زیرش در رفتم . TR و سوند بدترین کاریه که از یک دانشجوی پزشکی میخوان تا انجام بده . یبار یه TR تو عمرم کردم اونم تازه جریمه ام بود :/

رزیدنت های ارتوپدی یک روز درمیون کشیک دارن و همیشه هم در حال رفت و آمدن و کلا اگه بخوام تخصص بگیرم سمت ارتوپدی نمیرم . خیلی سخته و زحمت زیدی هم میخواد و یه لحظه فکر کنید مریض زخمی و خونی میارن ، داد و فریاد و حتی بعضی موقع ها با انگشت قطع شده و پوست آویزون و استخوون بیرون زده و . . اینا همشو تو این ۱۳ روز دیدم که میگم . حالا اگه فرصت کنم بازم از این بخش میگم :)) 

 

پ.ن : آلبوم "عشق و شیاطین دیگر "علی عظیمی رو تو گوگل سرچ کنید و دانلود کنید خیلی قشنگ میخونه :))

اینستامو حذف کردم، میخوام دیگه کم کم فضای مجازی رو هم حذف کنم ، اما اینجا رو نه . تازه ورزش رو هم شروع کردم و همچنین خوردن غذای سالم . گوشت و غذای های چرب و پرکالری و نوشابه که خیلی عاشقشم رو دارم از برنامه غذاییم حذف میکنم.میخوام رو بیارم به گیاه خواری البته نه از نوع گیاه خواری مطلقش :))

 

نامه - علی عظیمی

 

 

 

 


احساسات؟ چیز مسخره ایه . تا پای احساس و عاطفه میاد وسط . یک حالت شرمندگی یا حالتی غریب،  مثل اینکه بگم "غلط کردم دیگه تکرار نمیشه" ، میاد سراغم . انگار بیماری واگیر داریه و دوست نداری دیگران ازش مطلع بشن . مثل رازیه که شاید تا آخر عمر درونت نگه میداری . احساسات مثل شیشه می مونه. ممکنه بشکنه . اگه بخوام احساس رو یک انیان مجسم کنم تنها تجسمم یک دختر بچه لاغر با موهای بور یا روشن و گونه های سرخ با چشمانی بزرگ و ملتسمانه ست که برق میزنه . و ایستاده با لباسی قرمز رنگ و دستانی نحیف با یک شاخه گل رز قرمز. یا نه شاید یک دختربچه لوس و لجباز و با چشمای اشک آلود .

اصلا ولش کن هر چی هم که باشه هیچ وقت حوصله توصیفش رو نداشتم چون کورش کردن چون با چوبی محکم به پشت سرش زدن یا با مازیکی سیه خط خطی اش کردن . آدم مگر جرئت میکند ذره ای از آنرا بیان کند . احساس مروارید درون است . احساس همه چیز است . اگر میخواهید کسی را بکشید احساساتش را از بین ببرید . تصمیم گرفتم احساسم را پنهان کنم ، میخواهم برای خودم باشد نمیخواهم کسی ازش باخبر شود . مثلا چه معنی دارد بنشینم و با کسی درباره علاقه موسیقی ام بگم یا از آن فلان کتابی که جایی خواندم و یا از فلان حال و هوایی که از نشستن بر روی یک نیمکت چوبی گرفتم . اصلا چه فایده تی دارد جز این است که به من انگ دیوانه بزنند یا آدمی با کمبود محبت . آخر چند نفر پیدا میشوند که آهنگ کلاسیک بتهوون یا بی کلام دوست داشته باشند؟ تازه در ذهنشان تهمت میزنند که فلانی اِ را از بِ تشخیص نمیدهد حالا اهنگ بتهوون دوست دارد . دوست داشتن بتهوون کلاس نیست ، ادای روشن فکر در آوردن نیست . موسیقی ست . یک انتخاب آزاد است و کسی ممکن است دوست داشته باشد  . حتما که نباید بداند کدام قطعه را چگونه نواخته یا در چه سالی پاهایش را از فلان جا به فلان جا تکان داده و همان موقع با لب و دهانش چه ادایی گرفته و یا چه دستگاهیی از موسیقی را استفاده کرده و چونه نواخته . اینها به من چه اصلا به چه دردی میخورد من که نمیخواهم بتهوون شناس یا باخ شناس شوم . اصلا  بی خیال . سخت است اما همیشه یک احساسی درون من هست که دوست دارم بگویم من عاشق آن چیزم ولی الان فهمیده ام گفتنش حال بعضی ها را به هم میزند . یا حداقل حال خودم را ، نمیخواهم مثل آدم هایی هیستریونیک باشم و بخواهم مثلا مرکز توجه قرار بگیرم . میخواهم همه من را عادی ببینند و خودم باشم که با با احساسات و روحیاتم کیف کنم .

 

 


از اینکه بخوام از کسی بدم بیاد یا متنفر باشم ، متنفرم:)) و از اینکه بخوام از این مدل آدما باشم که یه شهر غریب قبول میشه و دیگه به همشهریای خودش تو اون شهر محل نمیذاره نیستم . متاسفانه یه همشهری و فامیل تو دانشگاه دارم و این بخش هم با هم تو یه گروه افتادیم. اینطور بگم که از این آدم توی این ۵ سال خیری که ندیدم ضرری هم ندیدم . یعنی اقدامی نکرد. اینکه میگم اقدامی نکرد منظورم اینه که خنثی بود اما با همین کارش منو به شک و تردید میندازه و هنوزم بهش عادت نکردم . مثلا اگه نمونه سوال یا جزوه ازش بخوام اتفاقا با روی باز میگه آره دارم و بهت میدم اما جزوه رو یا چند روز به امتحان میرسونه یا نمونه سوالو هم نمیرسونه . کلا فهمیدم با من این شکلی برخورد میکنه . یا مثلا همین چند شب پیش من مهمون داشتم کسی که خودش دعوت کرده بود.یعنی مهمونم رفیق مشترکمون بود .اما خونه من اومد.خلاصه اینکه همون شبم باید بیمارستان شرح میگرفتم . بهش زنگ زدم که از شرح حال مریض من یه عکس بگیر بفرست تا اگه نتونستم بیام حداقل فردا جلوی استاد شرمنده نباشم. اونم گفت باشه.اما عکس رو ساعت۱۲ شب تازه برام فرستاد اونم با کلی پیام و زنگ که بعد خودش اومد خونم .ساعت۱۲ برام تلگرام فرستاد با اینکه بهش گفتم واتساپ بفرست تا نخواد روشن کنم . 

امشبم شماره تخت هامو میخواستم .سوال میپرسید که نرفتی و فلان .درحالی که میتونست با یه فوروارد ساده برام عکس رو از گروهشون بفرسته .

نمیدونم شاید این مدت تحت فشارمو کمی بدبین شدم اما وقتی فکر کردم دیدم و حتی چت تلگراممو باهاش دیدم .کمی حالم از کارهایی که براش کردم بهم خورد. از دادن سوالای امتحانی بگیر تا دادن جزوه و کتاب و عضویت توی گروه ها و زدن حضوری و . . حالم بهم خورد چون همه این کار هام یکطرفه بود . انگار مثل یه خدمتکار و شاید حتی بدتر . اونقدر دلم پر بود که نمیدونستم باید کجا و به کی بگم . فامیل و اقوام منه و یه جورایی تنها فامیلیه که میتونستم باهاش راحت باشم اما اون انگار راحت نیست . الان توی یک گروهیم . یه گروه ۷ نفره برای ارتوپدی . از گروه اصلیم که یه قسمت دیگه ی جراحی افتادن جدا شدم . اونم بخاطر تقسیم بندی ظالمانه منشی گروه . اتفاقا بقیه ی اعضا واقعا خوبن و قبطه میخورم که همشهریم چنین همگروهی های خوبی داره . اما فقط مشکلم یک چیزه محبت یک طرفه .  


در یک روز گروه روان قانونی رو تصویب کردن که اگر کسی عملی روانپزشکی رو افتاده باشه، تئوری هم افتاده و امتحان دوباره هم گرفته نمیشه ‍♂️ در کل یه ۵ واحدی رو الکی الکی افتادم . احساس میکنم مثل اقتصاد کشورم دارم دچار رکود میشم . دوستانم هم ورود منو به جمع دانشجویان " لَش کُن" و تنبل تبریک گفتن . یک نکته جالب هم بگم تنها کسی هم که افتاده من هستم . باید در کتاب گینس هم ثبتش کنن . میترسم فردا هم حکم اخراج از دانشگاه بیاد دستم . 

بخش بعدی جراحی داریم . این وسط با این اوضاع نابسامانم میترسم جراحی هم به یه شکلی بیفتم . اصلا میگن آدماز آیندش خبر نداره . اومدیم بلایی بدتر از این سرم بیاد . الانم خوبم و اصلا احساس ناراحتی نمیکنم ، تو روان داریم میگه mood و affect به هم نمیخوره. بیشتر توی مریضای اسکیزوفرنیه . چرا جدا من اینقدر بیخیالم ، پنججج واحد افتادم‍♂️


این دو سه روز تو اینستا فقط داشتم استوری های دختر آبی رو توی اینستا رد میکردم . همه جا صحبت از دختر آبی و پیام تسلیت و قلب های آبی . تحریم ورزشگاه . اسکرین از پست های توئیت افراد مشهور و حرف های ضد و نقیض توی فضای مجازی . اونقدر مهم بود که بدبختی های خودمون رو یادمون رفت . که اگه چک برگشتی و نون شبم نداشتی یادت میره بدبختی هاتو . با این وضع من مشکل دارم .

بعد از خبر درگذشت دختر آبی کل اینترنت رو سرچ کردم همه اخبار رو خوندم . همه داستان های متفاوتی نوشته بودن.یه لحظه اصلا فکر کردم نکنه اخبار کذب باشه و من بیکار سرم کلاه رفته باشه . اما نه . سحر خدایاری وجود خارجی داشت و خودسوزی کرده و چند روز بعد هم بخاطر جراحت های زیاد فوت شده بود اما دلیشلش چی بود؟ یعنی واقعا بخاطر نرفتن به ورزشگاه و تماشای فوتبال یا بخاطر حبسی بود که دادگاه براش بریده بودن؟ اصلا چرا توی اخبار میگفت اصلا ماجرای حبس و زندان نبوده؟ چرا یه عده میگفتن جلوی ورزشگاه خوشو سوزونده و چرا عده ای داستان رو جور دیگه تعریف میکردن؟ اصلا مگه جلوی عموم مردم خودسوزی نکرده؟ چرا نباید حقیقت رو کسی ردونه و چرا چنین جریانی اینقدر باید بزرگ بشه که فیفا پیام تسلیت بفرسته و خبر از اعزام هیئتی به ایران رو بده ؟ 

ای کاش سحر زنده بود و خودم دلیل خودسوزی و این شکل خودکشیش رو میپرسیدم . اصلا شاید دلیلش ت و فوتبال نبوده ، شاید مثل هر داستان عاشقانه ای قضیه یک پسر در میون بوده باشه . هر چیزی ممکن بود دلیل این حرکت سحر بوده باشه ، میدونید خودسوزی و خودکشی یکی از اورژانس های روانپزشکیه . این که دختری مشکلات افسردگی و روحی و روانی به این شدت داشته دور از واقعیت نیست اما چرا برای اینکه دختری رو ی نکنیم چنین چیزی میگیم.اینکه میگین  مشکل روانی داشته و دست به خودکشی زده پس مشکل از خودش بوده ربطی هم به حکومت و دولت نداره . حالم از این حرف بهم میخوره . اتفاقا بیشترین ربط رو به حکومت و دولت داره ، چرا باید سحر از چنین مشکلی رنج ببره، چه کسی مسئوله ؟ نمیگم هر کی مشکل روانی داره مقصر همین حکومته اما حداقل تاثیری هم داره چون همین حکومت چنین جامعه ای رو تشکیل داده . جامعه ای خاکستری و بی روح و پر از دروغ های ی و کثیف . چرا هیچ کس مسئولیت خودسوزی ها و خودکشی ها رو نمیپذیره . ماجرای سحر فقط یک نمونه خییلی کوچکی از این جامعه ی تیره ماست . چه دخترانی که مورد سوء استفاده قرار میگیرن ، اونم به شیوه های مختلف حالا چه با ازدواج و چه با اجبار و زور . و سالهاست همه ی این ها رو در سینه دارن و چیزی نمیگن . خودکشی سحر فقط یک جرقه بود همه چیز نبود و نمیشه گفت با رفتن ن به ورزشگاه یا تحریم استادیوم ها ماجرا حل میشه . درسته که این میتونه یک حرکت باشه هر چند کوچک اما من فکر میکنم ماجرا سحر بزرگتر از این حرفا بود.

از یک ماجرایی خیلی دلم سوخت ، مطمئنم سحرم با شنیدن این حرفا اون بالا به گریه افتاده . پدرش گفت دخترم مشکل روانی داشته دست از سرش بردارید و ماجرا را ی نکنید و . .

میتونید برید و تمام حرفای این پدر رو بشنوید . لعنت به این جامعه که باید چنین افکاری رو پرورش بده . لعنت . نمیدونم چرا پدری باید دختر خودش رو بفروشه و فقط برای اینکه نون خودش رو از جانبازی و خدمت به حکومت بگیره چنین حرفی بزنه ، شاید به اجبار بوده اما بازم اسمش پدر است .

رامین مظهر شاعر افغان شعری رو تقدیم میکنه به دختر آبی. مردم افغانستان زیر پستش مینویسند: تو دلسوزی یا غریبه پرست. یکی گفته بود ماجرای فرخنده را همین ایرانی ها به سخره گرفتند ، در افغانستان دختران حتی از کوچکترین امکانات هم برای تحصیل در مناطق دوردست برخوردا نیستند . در افغانستان دختران را به اجبار شوهر میدهند و حرفهای اینچنینی . بهشون حق میدم مردمی مظلوم و ستم دیده و ما مردمی متکبر و دست به گوشی که برای فردایمان در اینستا چه استوری کنیم که خودمان را آزاد اندیش جلوه بدهیم . نمیخواهم بگویم رامین مظهر آدمی غریبه پرست و خودشیفته است . اتفاقا دوستش دارم . خودش هم در جواب گفته بود که من ملی گرا نیستم و کوچکترین اتفاقی هم در جیی از جهان بیفتد دلم را به درد می آورد . چه برسد به ایران که نزدیک هم هست . 

ای کاش به شکلی تمام این ظلم ها تمام میشد . ای کاش ترس تمام میشد . به نظرم تمام اینها به خاطر ترس است ، ترس از دست دادن ترس از مردن و وابستگی ها . دلم میخواد برم روی پشت بوم خونمون فریاد بزنم . اصلا به نشانه اعتراض برم شیشه اای یکی از سازمانهای کاغذی و بیکاره ی شهرم رو با سنگ خورد کنم . یا شناسنامه ام را پاره کنم و بگویم میخواهم آزاد باشم نه اسیر ت های کثیف شخصی عده ای افراد .


امروز صبح خوابیدم.چرا دروغ بگم.ساعت ۱۱ با اولین دسته ی عزاداری که از خیابون کنار خونمون میرفت پایین بیدار شدم . حتی حال نکردم برم بیرون ببینم چه خبره . اما تو رخت خواب با همون چشمای نیمه باز و خوابم یه احساس دلتنگی بهم دست داد، یادم افتاد به اون روز ها و بعضی شب ها که میرفتم هیئت محلمون و زنجیر میزدم . فکر کنم تا همین ۵ یا ۶ سال پیش بود . بعد ها دیگه کم و کم و کمرنگ تر شد . انگار حالم از همه چیز بهم میخورد ،مینشستم تو خونه درس و کتابمو باز میکردم و میخوندم ، بیشتر وقتا هم بعد تعطیلات امتحان داشتیم. اصلا دل و دماغ عزاداری و روضه و هر مراسم مذهبی رو نداشتم .مثل این بود که قهر کرده باشم، بعد این سالا الان دلم برای اون روزا تنگ شده . روزایی که ۸ یا ۹ صبح تاسوعا و عاشورا میرفتم جلوی حسینیه محل و عَلم و پرچم و بلندگوها رو می آوردیم تو خیابون و دسته رو تشکیل میدادیم و با دوستام و همه ی افراد محل که بیشتر برام آشنا نبودن راه می افتادیم. تا روبروی امامزاده شهر میرفتیم ، روزای آخر یا برف می اومد یا بارون یا هوا اونقدر سرد بود که خیلی ها کاپشن میپوشیدن و زنجیر میزدن . 

امسال با


خواستم بگم الان تو نمازخونه ترمینال خواب بودم. اذان میگفتن مستخدم اونجا اومد بلندم کرد . حالا به اینجاختم نشد که . حاج آقا روشو کرد بهم گفت آقاببخشید مزاحم شما شدیم . منم گفتم نه خواهش میکنم از اونطرف جیم شدم رفتم بیرون.

شیطونه میگفت برم وضو بگیرم بیام پشتش نماز بخونم نگه اینم کافر و بی نمازه . حیف که ده دقیقه دیگه بلیط داشتم . اصلا احساس میکنم بد طعنه ی بزرگی بهم زد 


به صورت خیلی غیر رسمی استاد گفت " افافتیدنتادی" 

امروز امتحان روان داشتم .قسمت تئوری که ساعت ۸ صبح با یک امتحان تستی ۶۰ سوالی شروع شد و ساعت ۱۰ هم امتحان عملی که بصورت شفاهی و در حضور استاد و رزیدنت گرامشون سوالاتی بالینی پرسیده میشد . این چند روز بگم مثل خر که نه اما مثل یه خر واقعی و زحمت کش خوندم .البته بماند که چند روز اولشو بخاطر طرح و پروپوزال وقتمو تلف کردم . در ازای این خوندن زیاد چی نسیبمون شد ؟ یک امتحان سخت و امتحانی عملی که از اونم سخت تر . کلا من از نظر شانس و اقبال رو مرز هستم یعنی زیاد روی شانس من نمیشه حساب باز کرد بعضی موقع ها خرشانسم و بعضی وقتا هم هر چی بدبختیه از گوشه و کنار دنیا رو سر من خالی میشه . البته بنده اعتقاده به این شانس و جادو و جنبل ندارم . هر کی نون بازوی خودشو میخوره . اما مسئله اینجاست که امروز برای امتحان عملی باید بچه ها بصورت اتفاقی تقسیم میشدن و هر گروهی با یک استاد می افتاد . از شانس خوب من بدترین و سخت گیر ترین استاد تاریخ روانپزشکی این بیمارستان به تورم خورد . میگن دوره های لیبرالیسم بیمارستان دانشجوها با نمراتی چون ۱۸ یا ۱۹ این واحد درسی رو میگذروندن ولی این دوران دو تغییر بزرگ امپریالیستی اتفاق افتاد یکبار با آمدن این استاد که نمرات به گونه ای شد که هر دوره نصف افراد می افتادن . ولی این فاصله کوتاه بود و استاد رفتن ولی دوباره بازگشت شکوهمندی به بیمارستان داشتن و دوره قبل ۶ نفر را می اندازد . خلاصه اینکه نشستم تو کلاس روبروش چندتا سوال پرسید یعنی ۵ تا که سه تاشو بلد نبود یا دست پا شکسته گفتم . اون گفت افتادی . اما اینجا تموم نشد . در ادامه گفت چفعلا نمره ۸ برات میذارم اما نمره رو رد نهایی نمیکنم .چند روز دیگه بیا دوباره ازت امتحان بگیرم . یعنی درود به شرف چنین استادی . البته خالی از لطف نباشد که سوالاتی هم که میپرسید از بقیه را من کامل بلد بود اما نمیدانم سوالاتی که از میپرسید را از کجایش در میآورد . خلاصه اینکه خراب شد و رفت این تعطیلاتم و باید شنبه هفته دیگه برگردم و دوباره از شفاهیسوال بپرسه . فکر کنم تنها کسی که افتاد من بودم:)) حالا این چیزی نیست خدا کنه امتحان تئوری رو خراب نکنم :/


اسمشو میشه گذاشت شکست عشقی ؟نمیدونم باید ناراحت باشم یا نه؟!با کسی که حتی کمی صمیمی هم صحبت نکردم . منحرفی جنسی بودم یا عاشقی ترسو ؟اصلا عشق بود یا شهوت ؟ احساسی دوستانه و دلسوزی بود ؟ نمیدانم . اصلا همان که دوستم به شوخی گفت دو گراز هم در یک اتاق بگذاری عاشق هم میشوند . اصلا عاشق بودم؟ پس اگر عاشق نبودم پس این چه حس گندی ست که حالم از خودم بهم میخورد . پس چرا احساسم اینقدر شکننده شده ؟ مثل همیشه فقط سکوتم بود ای کاش ساختمان بیمارستان چند طبقه بود . تا آخرین طبقه رها میشدم . چه صبحی بود ، میخواستم همه چیز را عوض کنم ، میخواستم یک دنیای دیگری بسازم . همه اش شوخی بود . این صبح لعنتی مثل کاووس بود . مثل فیلم های ایرانی با شادی شروع شد و کم کم از غم و اندوه لبریز شد . شاید فالم تو نبودی اما دلم انگار با تو بود ولی جسمم نه . حتی ذره ای کاری نکردم . گاهی نگاهت میکردم و خودم را میدیدم که هر روز گلی روی دفترت میگذاشتم . تصور میکردم هر بخش روبرویت ظاهر میشوم و خودم را میزنم به در علی چپ که اتفاقی هم را دیده ایم . تصور میکردم واقعا عاشقم باشی و من عاشقت باشم .تصور میکردم همه واقعی باشد اما فقط فکر بود .

 

 


لعنتی این شبا دلم میخواد آسمونو چنگ بزنم و هرچی تو دلم هست خالی کنم بیرون . مثلا اونقدر فریاد بزنم که همه دل و روده هام پهن شه رو زمین و آخرش فقط یک مشت پوست و استخون ازم بمونه . یعنی دقیقا مثل وزغ فیلم هزارتوی پن بعد خوردن اون سه سنگ جادویی . شاید با رفتنم دنیا جای بهتری بشه و زیرپاهام بدون وجود من گل و سبزه دربیاد .

یه انرژی زیادی توی وجودمه که نمیذاره بخوابم . مثل اینایی میمونم که ریتالین انداخته بالا 

 

Ac/dc فقط این تو گوشمه که میگه are u ready? 


دنیا اگه یه فرشته بود با دو بال احتمالا بال هاش برای پرواز نبود ، مثل پنگوئنی که پرواز نمیکنه رو زمین سر میخورد . پس کسی هم پرواز یاد نمیگرفت . همه بال داشتن اما تو دست و پاشون میبود و از هر فرصتی برای قیچی کردنش استفاده میکردن . دنیا واقعا که فرشته نمیشد چون نمیتونه باشه شاید اسمش میشد دنیا و فامیلش فرشته . مثل خیلی از آدما که فامیلشون شخصیتشون رو معرفی نمیکنه . مثلا فلان آقای صالحی حتما که صالح نیست ممکنه یه و عیاش باشه . دنیا فرشته ، دنیا میتونه فرزند یک فرشته باشه اما هیچ وقت فرشته نبوده . 

نمیدونم اصلا چی میخوام بگم ولی انگار داخل یه حلقه ای گیر کردم و همیشه و همیشه دارم به دور خودم میچرخم و هربار به جای اولم میرسم . پاره کردن این حلقه و این دور باطل خیلی سخت تره . طوری که بار ها فکر کردم اما از توانایی من خارجه


بخش ارتوپدی هم تموم شد و از شنبه بخش نوروسرجری شروع میشه . از نظر مادیات که امروزه برای همه مهم شده تخصص ارتوپدی واقعا پول آوره و همیشه و همیشه هم مریض هست . چه بیمار تصادفی چه زمین خوردن و یا کمردرد و افراد پیر و فرسوده و انواع و اقسام دست درد و پا درد . همیشه هم سرشون شلوغه . به قول دوستم پرستیژ بالایی هم داره که من مخالف این حرفم . تفاوت واضحی که نسبت به بقیه رشته ها داره معاینات بالینی و درگیر جراحی بودن و گچ گیری بود و البته زمان رو هم فاکتور بگیریم . مثل همه تخصص ها تو کارشون احساس مسئولیت بالایی دارن و اصل کلام این که پزشکیه دیگه و من مسلما برای تخصص واردش نخواهم شد:))

 

 

 


هر وقت آلبوم جدید گروه coldplay رو پلی میکنم حس زنده بودن و زندگی بهم دست میده لعنتی از هر جهت چه آهنگ چه متن با روح و روان آدم بازی میکنه .

 اصلا یه مدته خیلی عاشقش شدم . اگه دختر بود باهاش ازدواج میکردم :)))

 

 

Arabesque - coldplay 

 

پ.ن: یه ترک هم به اسم "بنی آدم" خونده. همون بیت شعر معروف سعدی .

بروید و بر سرتان زنید و غصه بخورید که اینترنت درست و حسابی ندارید :))) منم ندارم:/

 


اگه پس فردا امتحان نداشتم الان میریخم خودمو تو خیابون و شعار که نه فحش میدادم . نه اینکه بنزین گرون شده ها بخاطر اینکه اینترنتو قطع کردن . بخاطر اینکه یه خرده آدم ترسو حول برشون داشته و صاف صاف دارن تو زندگی های شخصی سرک میکشن که کی و کجا حرفی به حکومت زده . بخاطر اینکه اختناقه.قبلا هم بوده اما دیگه به حد اعلای خودش داره میرسه. میرم میزنم شیشه مغازه ها رو میشم بخاطر اینکه یه عده خودسر مثل من دارن آتیش به پا میکنن تا یه عده ی دیگه که روی مبلاشون لم دادن و دارن از شکم من و تو میزنن برای خودشو بگن اینا نقشه بلاد کفره .فقط منتظرم امتحانم تموم شه و این تب و تابم نخوابیده باشه  .

 


انگار دوست ندارم با کسی صمیمی باشم اما در عین حال میخوام با همه دوست و آشنا بشم. هر چندماه با یکی صمیمی میشم همین دوماه پیش با حمید همش بیرون و گشت و گذار میکردیم و درباره این و اون و دوست دخترامونو و کلی خاطرات ریز و درشت . ، خب روتیشن عوض شد اون رفت بخش داخلی و منم اومدم جراحی . چندبار گفت بیا بریم بیرون و منم ردش کردم .کلا سعی کردم تو اوج خدافظی کنم . زیاد هم از دوستیمون راضی نبودم.حمید آدمی بود که کلا هورموناش زده بود بالا و هر دفعه بحث دختر و رابطه و این جور مسائل رو میکشید وسط .راستش شاید بار اول و دوم جالب باشه اما دیگه زیادیشم از مزه می افته . بجز لهجه ی بانمکی که داشت کلا آدم نچسبی هم بود البته در نظر من . این مدتم نمیدونم چرا هوس رژیم کرده بود و هیچی نمیخورد البته به خواستشم رسید کلی وزن کم کرد اما این اخلاقشم بد بود منو دعوت کرد خونش و یکی از اون غذا های رژیمی بد طعمشو به خوردم داد .این قضیه دو ماه پیشه.الان خیلی کم همو میبینیم .

قبلشم با احمد ، خیلی از من بزرگتر بود و اون آخرا فهمیدم بچه هم داره اما اصلا به قیافش نمیخورد . از دانشگاه آزاد اینجا مهمان شده بود . آدم مشکوکی بود هیچی از خودش نمیگفت .الانم اینترن شده .

قبل از اونم با حسن .یه بچه درسخون و مغرور به به دانشش .اونقدر مغرور که حتی حرف های استادا رو هم قبول نداشت.این آخرا کافی بود حرف یا کلمه ی انگلیسی رو اشتباه به زبون بیارم اونوقت تا عمر داشتم منو مسخره میکرد . کلا حالم ازش بهم میخوره اما خب چه میشد کرد .همگروهی بودیم 

با سما ، نه اصلا و ابدا چیزی بینمون نبود فقط چوب همگروهی رو خورده بودیم . دوست پسر داشت خیلی هم جدی بودن . اسمش میلاد بود مهمانی گرفت یه جا دیگه .دختر خوبی بود و خیلی هم ساده .در عین حال از خنده هاش بدم می اومد یه جور لوس و مسخره میخندید .اون موقع ها شاید چون کسی دور و برمون نبود زیاد با هم حرف میزدیم اما الان خب اونم دوستای خودشو داره . 

خیلیای دیگه که شاید یکماه و دوماه باهم صمیمی میشدیم و میرفتیم بیرون و فیفا و گیم نت میزدیم یا ورق بازی میکردیم . اما بعدش یک باره بدون هیچ دلیلی تموم شد .حتی از هم تنفری هم نداشتیم . همه رو هم خودم رها کردم .نه اینکه افتخار کنم یا خوشحال باشم . اتفاقا احساس بدی از این کارم دارم .نمیدونم اونا درباره من چی فکر میکنن . حتی نمیدونم کارم درست بوده یا نه فقط وقتی طولانی میشده و خوب میشناختمشون یه جورایی احساس بدی بهشون داشتم.

امشب داشتم به همه ی اینا فکر میکردم ، تازه وقتی دورتر رو هم دیدم ، فقط الان و تو دانشگاه نبوده ، تو دبیرستان و راهنمایی هم همینجور . تک تک باهاشون یه مدت صمیمی میشدم و یکباره ولشون میکردم . مثل این آدمای روانی میموندم . یکی اسمش سهند بود تازه میخواست کنکور بده و فکر کنم سال دومش پزشکی قبول شد ، می اومد دم خونمون زوری منو میبرد تو شهر و بستنی و آب میوه و دور دور . اون موقع تو یه حالتی مثل افسردگی بودم .تابستون بود و تمومشو تو خونه رو کتابام افتاده بودم . بعد کنکور بود ، نمیدونستم رتبم چند میشه و افسرده شده بودم . اونم مثلا میخواست از دلم در کنه .مادرشم م دوست بود و کلا پسر خوبی بود اما حالم ازین آدمایی که خودشونو به زور میچسبونن به آدم بدم می اومد .دوسالی با هم تابستون رو با ماشین تو شهر چرخ زدیم بعدش دیگه من بهونه هام شروع شد اینکه درس دارم و الان مهمونم و این چیزا . دیگه تموم شد . تو دبیرستانم یه موردی که الان یادمه. اسمش سعید بود رفیق پسرخالم و خواهرزاده معلم زیستم .اونم پزشکی قبول شد اما تا تونست زد تو سر ما ، ازین بچه های درسخون معدل بیستی مغرور که من ازشون خوشم نمیاد.قیافش مثل یکی از همکلاسی های دوره دبستانم بود ، که اصلا خاطره خوبی باهاش نداشتم (یبار تو دبستان نزدیک بود منو به فنا بده و یه آبرو ریزی بزرگی به راه بندازه.اسمش حسین بود یه منحرف حسابی بودالان نمیدونم اصلا کجا هست.اصلا همشهریمم نبود ) . اما چه حیف اون زمان دوستایی هم داشتم که اصلا دلم نمیخواست رهاشون کنم اما مهاجرت ، رفتن به مدرسه دیگه ، رشته دیگه و آخرشم دانشگاه و سربازی مانع رفاقت پایدار شد .

 


یه امتحان داشتیم ، پنج تا ازمون گرفتن . الان حتی نمرش از دستم در رفته که چند میشم . آخه توی سیستم ازمون امتحان میگیرن . بعد هر امتحانی هم نمرمون میاد و بعد امتحان بعدی شروع میشه . اولی بیهوشی بود .دومی اورولوژی ، سومی نوروسرجری و چهارمی ارتوپدی . که اینا هر کدوم ۷ تا ۱۵ تا سوال داشتن و آخری هم جراحی عمومی که ۴۰ تا بود . به معنای واقعی احساس میکنم کمی خراب کردم . احتمالا ۷۰ درصد نمره رو گرفته باشم . فقط این آخری رو یادم میاد از ۴۰ تا ۲۸ تا زدم. حاللا بگذریم 

امشب برم ببینم سینما رو بستن یا نه . دو هفتست میخوام برم فیلم مطرب رو ببینم هی امروز فردا کردم . بعدشم کمی خونه رو تمیز کنم و ظرفا و لباسا رو بشورم و اتو کنم . آب ماهی رو عوض کنم . یه دو تا گلدون و یه قفسه ای کمدی هم برا کفش ها بخرم . خلاصه یه سر و سامونی به این زندگیمون بدیم :)


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها