مدت ها بود که فقط میخواستم لحظه ای به گفت و گو بنشینم و حتی لحظه ای پر شود از شعر و موسیقی . مثل همان صبح های خانه ام مثل همان آواز قُمری هایی که در حیاط خانه تا ظهر میخواندند یا زاغ های سیاه و سفیدی که لحظه ای روی نرده های آهنی پنجره مینشستند و به شیشه اتاقم نوک میزدند یا هوای آن لحظه ای که سرمست با بودنت در فکر فرو میرفتم . و حالا هم همان حس با من است حتی اگر با تو هم نباشم . 
امروز تصمیم گرفتم به تمام صحبت ها و جنگ ها و بی احترامی ها و حتی سلام ها جواب بدهم و جوابم فقط خاموشی ظریفی ست اما شاید با کاری که میکنم بتوانم جواب تمام خوبی ها و بدی ها را بدهم.نه اینکه انسان کینه ای باشم فقط احساس میکنم که باید پایبند جمله ای باشم که میگوید احترام ،احترام می آورد . چون میدانم که بدون احترام هیچ کاری به پایان نمیرسد . و هیچ رفتاری درست نمیشود . 
نمیدانم اصلا از کجا باید گفت اما میدانم که مدتی ست که حتی روش نوشتنم هم تغییر کرده چه برسد به دیدگاه بی خیالی ای که گذشته داشتم .شاید با یک تغییر کوچک بتوان تمام حس و حال سرخوشی و شادی خودم را به دست آورم.و همیشه و همه جا باید به خاطر سپرد و به یاد آورد . 

پ.ن: نمیدونم چرا اما یک احساس تغییر کوچیک یا شاید یه بلوغ عقلی ای رسیدم که خالی از لطف نیست یعنی تا اینجا که خوب بوده . مثلا امروز یک دورهمی از دوستام توی ویلای یکی از دوستام بود . اولش که گفتم میام و خیلی هم ذوق داشتم که بعد یک عمری باز دختر پسر دور هم جمعیم . فقط کافی بود همون دوستی که همه رو جمع کرده بود در یک ثانیه شروع کنه به هیچی جلوه دادن من .یعنی منو آدم حساب نکنه . هیچی دیگه منم نمیدونم چرا کفری شدم.تا همون دقیقه نود گفتم نمیام . حالا اینا چیزی نیست . خیلی از بچه ها هم گفته بودن نمیان . اینجاست که به این نتیجه رسیدم اگر که دعوت کننده آدم حسابی بود همه با کله می اومدن . مثلا محسن دوستم گفته بود چون مریم نیست نمیاد یا سراج گفته که چون سمن نیست نمیاد و یه ۵ نفری به همین شکل.حالا جای جالبش اینه که این دخترایی که گفتم اصلا همکلاسی نیستن دوست دختراشونن یا به عبارتی بعضی هاشون نامزدن . البته بگم بعضی نه همه . که اینم چه ربطی داره . دورهمی بچه های کلاسه نه مهمونی یه خرده خورده غریبه ی ناآشنا . معلوم بود پیچونده بودن . منم داشتم میپیچوندم اما رهکار دستم نبود تا اینکه در همون لحظه یعنی همون موقع که صداش زدم بیاد یباره نمیدونم از کجای افکار مشوشم پیداش شد که پسر عمه ام با خانمش امشب میان خونم :))حالا منم که عمه ندارم:))))  البته فکر کنم میدونست عمه ندارم:)) ایشالا که دوزاریش افتاده باشه .

الانم از یک کلاس سه ساعته برگشتم خونه .حتی ناهارم نخوردم . خسته و کوفته منتظرم غذام گرم شه . آهان یک چیز دیگه اینکه داشتم ابی گوش میدادم یک لحظه فاز عشق عاشقی و خوانندگی اومد سراغم :/

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها