امروز صبح خوابیدم.چرا دروغ بگم.ساعت ۱۱ با اولین دسته ی عزاداری که از خیابون کنار خونمون میرفت پایین بیدار شدم . حتی حال نکردم برم بیرون ببینم چه خبره . اما تو رخت خواب با همون چشمای نیمه باز و خوابم یه احساس دلتنگی بهم دست داد، یادم افتاد به اون روز ها و بعضی شب ها که میرفتم هیئت محلمون و زنجیر میزدم . فکر کنم تا همین ۵ یا ۶ سال پیش بود . بعد ها دیگه کم و کم و کمرنگ تر شد . انگار حالم از همه چیز بهم میخورد ،مینشستم تو خونه درس و کتابمو باز میکردم و میخوندم ، بیشتر وقتا هم بعد تعطیلات امتحان داشتیم. اصلا دل و دماغ عزاداری و روضه و هر مراسم مذهبی رو نداشتم .مثل این بود که قهر کرده باشم، بعد این سالا الان دلم برای اون روزا تنگ شده . روزایی که ۸ یا ۹ صبح تاسوعا و عاشورا میرفتم جلوی حسینیه محل و عَلم و پرچم و بلندگوها رو می آوردیم تو خیابون و دسته رو تشکیل میدادیم و با دوستام و همه ی افراد محل که بیشتر برام آشنا نبودن راه می افتادیم. تا روبروی امامزاده شهر میرفتیم ، روزای آخر یا برف می اومد یا بارون یا هوا اونقدر سرد بود که خیلی ها کاپشن میپوشیدن و زنجیر میزدن . 

امسال با


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها