انگار دوست ندارم با کسی صمیمی باشم اما در عین حال میخوام با همه دوست و آشنا بشم. هر چندماه با یکی صمیمی میشم همین دوماه پیش با حمید همش بیرون و گشت و گذار میکردیم و درباره این و اون و دوست دخترامونو و کلی خاطرات ریز و درشت . ، خب روتیشن عوض شد اون رفت بخش داخلی و منم اومدم جراحی . چندبار گفت بیا بریم بیرون و منم ردش کردم .کلا سعی کردم تو اوج خدافظی کنم . زیاد هم از دوستیمون راضی نبودم.حمید آدمی بود که کلا هورموناش زده بود بالا و هر دفعه بحث دختر و رابطه و این جور مسائل رو میکشید وسط .راستش شاید بار اول و دوم جالب باشه اما دیگه زیادیشم از مزه می افته . بجز لهجه ی بانمکی که داشت کلا آدم نچسبی هم بود البته در نظر من . این مدتم نمیدونم چرا هوس رژیم کرده بود و هیچی نمیخورد البته به خواستشم رسید کلی وزن کم کرد اما این اخلاقشم بد بود منو دعوت کرد خونش و یکی از اون غذا های رژیمی بد طعمشو به خوردم داد .این قضیه دو ماه پیشه.الان خیلی کم همو میبینیم .

قبلشم با احمد ، خیلی از من بزرگتر بود و اون آخرا فهمیدم بچه هم داره اما اصلا به قیافش نمیخورد . از دانشگاه آزاد اینجا مهمان شده بود . آدم مشکوکی بود هیچی از خودش نمیگفت .الانم اینترن شده .

قبل از اونم با حسن .یه بچه درسخون و مغرور به به دانشش .اونقدر مغرور که حتی حرف های استادا رو هم قبول نداشت.این آخرا کافی بود حرف یا کلمه ی انگلیسی رو اشتباه به زبون بیارم اونوقت تا عمر داشتم منو مسخره میکرد . کلا حالم ازش بهم میخوره اما خب چه میشد کرد .همگروهی بودیم 

با سما ، نه اصلا و ابدا چیزی بینمون نبود فقط چوب همگروهی رو خورده بودیم . دوست پسر داشت خیلی هم جدی بودن . اسمش میلاد بود مهمانی گرفت یه جا دیگه .دختر خوبی بود و خیلی هم ساده .در عین حال از خنده هاش بدم می اومد یه جور لوس و مسخره میخندید .اون موقع ها شاید چون کسی دور و برمون نبود زیاد با هم حرف میزدیم اما الان خب اونم دوستای خودشو داره . 

خیلیای دیگه که شاید یکماه و دوماه باهم صمیمی میشدیم و میرفتیم بیرون و فیفا و گیم نت میزدیم یا ورق بازی میکردیم . اما بعدش یک باره بدون هیچ دلیلی تموم شد .حتی از هم تنفری هم نداشتیم . همه رو هم خودم رها کردم .نه اینکه افتخار کنم یا خوشحال باشم . اتفاقا احساس بدی از این کارم دارم .نمیدونم اونا درباره من چی فکر میکنن . حتی نمیدونم کارم درست بوده یا نه فقط وقتی طولانی میشده و خوب میشناختمشون یه جورایی احساس بدی بهشون داشتم.

امشب داشتم به همه ی اینا فکر میکردم ، تازه وقتی دورتر رو هم دیدم ، فقط الان و تو دانشگاه نبوده ، تو دبیرستان و راهنمایی هم همینجور . تک تک باهاشون یه مدت صمیمی میشدم و یکباره ولشون میکردم . مثل این آدمای روانی میموندم . یکی اسمش سهند بود تازه میخواست کنکور بده و فکر کنم سال دومش پزشکی قبول شد ، می اومد دم خونمون زوری منو میبرد تو شهر و بستنی و آب میوه و دور دور . اون موقع تو یه حالتی مثل افسردگی بودم .تابستون بود و تمومشو تو خونه رو کتابام افتاده بودم . بعد کنکور بود ، نمیدونستم رتبم چند میشه و افسرده شده بودم . اونم مثلا میخواست از دلم در کنه .مادرشم م دوست بود و کلا پسر خوبی بود اما حالم ازین آدمایی که خودشونو به زور میچسبونن به آدم بدم می اومد .دوسالی با هم تابستون رو با ماشین تو شهر چرخ زدیم بعدش دیگه من بهونه هام شروع شد اینکه درس دارم و الان مهمونم و این چیزا . دیگه تموم شد . تو دبیرستانم یه موردی که الان یادمه. اسمش سعید بود رفیق پسرخالم و خواهرزاده معلم زیستم .اونم پزشکی قبول شد اما تا تونست زد تو سر ما ، ازین بچه های درسخون معدل بیستی مغرور که من ازشون خوشم نمیاد.قیافش مثل یکی از همکلاسی های دوره دبستانم بود ، که اصلا خاطره خوبی باهاش نداشتم (یبار تو دبستان نزدیک بود منو به فنا بده و یه آبرو ریزی بزرگی به راه بندازه.اسمش حسین بود یه منحرف حسابی بودالان نمیدونم اصلا کجا هست.اصلا همشهریمم نبود ) . اما چه حیف اون زمان دوستایی هم داشتم که اصلا دلم نمیخواست رهاشون کنم اما مهاجرت ، رفتن به مدرسه دیگه ، رشته دیگه و آخرشم دانشگاه و سربازی مانع رفاقت پایدار شد .

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها