امشب نمیدونم چرا دلم گرفته . دلم میخواد بزنم بیرون و قدم بزنم . اونقدر دلم گرفته که میخوام تو راه هم اگه یکی رو دیدم بگیرم تا میخوره بزنم . اصلا یه حس بدی دارم امشب.دوتا فیلم دیدم اما فایده نداشت یکمی کتاب خوندم بازم بی تاثیر بود . کمی با کمانچم ور رفتم ترسیدم همسایه ها بیدار شن و المشنگه بپاکنن بیخیالش شدم . ای کاش مثل این فیلم خارجیا یک شیشه بزرگ وودکا کنارم بود و همشو سرمیکشیدم و درست عین فیلما بیخیال و آزاد میرفتم به یه عالم هپروتی که خودمم ندونم کجام . فقط ای کاش همه چی مثل فیلما اینقدر قشنگ بود . 

ای کاش دوستایی داشتم که باهم هر شب میرفتیم کافه و درباره آخرین فیلم یا کتابی که  دیدیم یا خوندیم صحبت میکردیم یا اصلا درباره ت میگفتیم و یا شعر برای هم میبافتیم و خیلی خوش و سر حال بودیم . آخرای شب هم با سیگاری لب دهان و یه خستگی قشنگی برمیگشتم خونه و توی ذهنم پر بود از عشق و ادب و عرفان و اونوقت خوابم میبرد . صبحش یکباره میزد به کله مونو و میرفتیم شمال سر مزار نیما یوشیج . شب هم توی جنگل میموندیم و تا صبح حرف میزدیم و برای هم ساز میزدیم و آواز میخوندیم و میرقصیدیم .و همیشه و همیشه همین برای من تکرار میشد .با تمام تکرارش دوستش داشتم .





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها