یک زمانهایی رو در ذهنم میبینم که واقعا عاشق بودم. عاشق همه آدما همه ی بوها  و همه نور ها ، عاشق سوپرمارکت بالای خونمون با اون فضای دوست داشتنی و فروشنده ی مهربون . عاشق مغازه ی لباسی کنار خونمون که هر دفعه از کنارش رد میشدم باید سلام و احوال پرسی  میکردیم، عاشق دختر بچه ی کفش فروش پایین خونمون که خنده های قشنگی داشت. عاشق پل فی روبروی خونمون که هر دفعه از روش رد میشدم صدا میداد.عاشق جوب آب که همیشه خدا آب داشت. عاشق رفتن داخل مغازه عموم نه اینکه کتاب بخرم فقط دوست داشتم نگاهشون کنم دوست داشتم برم و قفسه های کتابشو مرتب کنم . عاشق آسمون آبی بودم که بعضی وقتا بهش نگاه میکردم و رد هواپیماها رو میگرفتم. عاشق کاج بلند شهر بودم که تنه ی ی داشت اما سرش مثل بستنی سبز میموند . عاشق نوری که از داخل منشور رد میشد و عاشق هوایی که تنفس میکردم و رایحه گل یاس که بهار پر از گل  های ریز بنفش میشد . عاشق درخت زردآلوی وسط حیاط  و باغچه ی کنارش که از بچگی درستش کرده بودم . عاشق گل هاش بودم . هر دفعه که میرفتم خونه کارم این بود که اول از همه به او سر بزنم. عاشق خروس همسایه بودم که همیشه صداش تو هوا میپیچید.عاشق سایه ی درخت سیب سرخ داخل حیاط بودم که بهترین دوران درس خوندنم زیرش سپری شد . عاشق زیر زمین خونمون که همیشه بوی خوب و مطبوعی میداد . عاشق پیرزن همسایه بودم که هر ماه می اومد و برامون نون میپخت ، عاشق این بودم که کنار تنور بشینم و نگاش کنم . عاشق بوی خوبی بودم که همیشه میداد . عاشق شیرآبی توی حیاط بودم که همیشه آبش حتی از آب داخل یخچال هم خنک تر بود . عاشق پاشیدن آب روی گل ها بودم . عاشق لامپ زیر ایوان خونمون بودم که شب ها پر میشد از شب پره و سنجاقک . عاشق ایوان بزرگ خونه پدربزرگم بودم که همیشه تابستون فرش های بزرگی پهن میکرد و هر چند شب همیشه اونجا بودیم و من اون لحظه عاشق گرفتن شبپره ها بودم . عاشق تخته نرد پدربزرگم که همیشه پهن بود و بازی میکردیم و همیشه هم میباختم . عاشق اون باخت اا بودم . عاشق آشپزخونه شون بودم که همیشه بوی شوید میداد و دستشوییشون که یک مسافت یک کیلومتری باید میرفتم تا بهش برسم.عاشق کاجی بودم که من و پسرعموم وقتی که کسی خونه نبود دوتایی کاشتیم . عاشق خونه ی تاریک اما گرم و صمیمی عموم هستم . اونقدر احساس راحتی میکردم که خوابم میگرفت. عاشق در های چوبی و آینه های رنگی اطرافشون هستم. عاشق درخت انجیر داخل حیاطشون که انجیر های بنفش و بزرگی رو میده.عاشق تابی بودم که مدتی وسط حیاطشون دار کرده بودن. عاشق تمام آدم ها و تک تک جاهایی که دیدم بودم . اما این عشق انگار مدتهاست که از من خسته شده و روزهاست که رنگ باخته . یک احساس پوچی و بی رنگی تمام وجودمو فراگرفته . مثل یک حالت خلسه ای میمونه که اصلا چیزی رو احساس نمیکنم و تمام درک و فهمی که قبلا از دنیام داشتم الان دیگه ندارم. حتی یادمه قبلا گریه هم میکردم اما انگار تمام وجودم خشک شده . مثل یک جسد بی احساس و بی هدف به جلو حرکت میکنم.

 

 

Alim Qasimov - Xatiredir


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها