چه روز هایی که سخت میگذرند و من حتی کوچکترین تلاشی نمیکنم .انگار دوست دارم این گونه زندگی کردن را . چند هفته است نه دیگر از خانه میزنم بیرون و نه دیگر آن حال خوش قبل را دارم شاید افسرده شده ام آن هم بی هیچ دلیلی .خب مگر افسردگی هم دلیل دارد فقط کافیست جایی بنشینی و زانوی غم بگیری و مدام در فکر باشی مانند من . کافیست ارتباطت با بیرون صفر باشد کافیست موقع باران در حانه روی رخت خوابت لم داده باشی. فقط کافیست مثل من باشی . اینجا گاه و بی گاه باران میبارد و هوا هم تکلیفش را با خودش نمیداند گاهی سرد است و گاهی آنقدر گرم که نای قدم زدن را ازت میگیرد . یادم است روز اول که آمدم همه گفتند این شهر نفرین شده است ،حال و هوایش تیره و تاریک است و مردمانش از خودش هم بدتر اما بعد از ۴ سال باز هم این شهر برایم تازگی دارد .حتی با وجود هوایش و به قولی مذهبی بودنش بهترین شهر کوچکیست که دیدم . 

دقیقا یک هفته از بخش ن میگذرد .بخشی که ما پسر ها از آن فقط اجازه ی حضور در کلاس و مورنینگ آن را داریم . البته یک بار درهفته درمانگاه و یکبار دیگر هم اتاق عمل . این حکم محکمی ست از مذهبی بودن یک شهر و یک حکومت این شکل . این شهر به ظاهر دارالمومنین است اما یک یک مردمانش به آن پایبند نیستند فقط تعصب دارن و همین هم روزی به ضررشان تمام میشود . این بخش به همان اندازه برایم کسل کننده هست که زندگی ام را هم درگیر کرده. مورنینگ آن فقط صداهای جیغ مانند اتند ها و رزیدنت های محترم را میشنوم که وسط حرف های هم میپرند و از دور که دقت میکنی خودت را وسط یک کندوی پر از زنبود تصور میکنی . بخشی که بیشترین تعداد اتند را دارد و بیشترین گرایش مذهبی شاید . دعا میکنم زود تمام  شود و ذره ای ذهنم را آرام کنم و ذره ای بتوانم دور از تمام شلوغی و سروصداها زندگی کنم . همسایه روبرویم سه روز است اسباب کشی دارد .میخواهد همسایه بالایی ام شود . شلوغ میکنند وگاهی سقف خانه ام میخواهد رویم خراب شود اما آنرا دوست دارم و خدا میداند گاهی دعا میکنم که همیشه اینجا اسباب کشی باشد اما حتی یکبار هم پایم به بخش ن باز نشود و آن شلوغی ها و صداها را نشنوم . 


  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها