گاهی فریاد که نه سکوت هم که زمانی گویای حرف بود به جایی نمیرسد . زمانی که خودت هستی و خودت و تمام غم و اندوهی که با خود داری . آنگاه نه اشکی ست که سراسیمه و در تنهایی جاری شود و نه کسی که با او از این غم چندساله گویی . حتی دلت هم راضی به درد و دل با خدایت نیست . و تنها و تنها می مانی.

صبحگاهی که چشمانت را باز میکنی و سقف شیری رنگ و نقش و نگار آنرا میبینی اما اندوهی از تاریکی و غبار جلوی چشمانت را میگیرد . همان لحظه که دلت احساس سنگینی میکند و میخواهی برایت تمام شود . در رویا می مانی و برمیگردی به خوشی های کودکی و تنها پناهت جای گرم تشک و پتوی ظریفیست که رویت انداختی و خیسی عرقی که از گرمای اتاق است اما دلچسب  ست. ته گلویت چیزیست انگار میخواهی فریاد بزنی انگار میخواهی تمام این دنیا را بالا بیاوری . احساس میکنی که با خواب میشود بی خیال بود میشود زمان را تند کرد اما بیشتر و بیشتر ضربان قلبت را احساس میکنی و دوباره  چشم باز میکنی  و هر لحظه زندگی و دنیا را تیره تر و تاریک تر از قبل میبینی .




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها